زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
به غواصان بگو کافی ست هر چه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر، ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردنبد ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد؟
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
شعر از: فاضل نظری
تاریخ: یکشنبه , 21 آذر 1395 (02:47)
- گزارش تخلف مطلب