یوسُفی بی زلیخا!
زندگی نیست جز با شقایق ها، که انسانی دگر دیدم!
به جادوی نگاه تو، سالها روح و تن از هم جدا دیدم!
بکش دستی به زلف من، که یار از من گریزان است!
چو پایم نیست بگریزم، دنیا هم بدتر از زندان است!
کنون میل ستم داری که تازیانه باشد به دست تو
مرا بیمی نیست بزن، که باز هم ببوسم دست تو
زمین سرد است چون پیراهن زمستان به تن کرده
مرا گردن زنند چون ابلیس اقتدا به گناه من کرده
من از نسلی به جا ماندم که بی آینه هم زیبا بود
بگذر تو از گناه من که عشق افسانه بودُ رویا بود
می برد مرا یادت به هر جا جز به آن جایی که تو هستی
می کشد مرا پایم به هر جا جز به آن جاده که تو رفتی
به آن سیبی که حوا چید، به یوسُفی که ته چاه مانده
به آه هر شب و روزم، یوسُف تو هم بی زلیخا مانده
شعر: از مصطفی رسولی
تاریخ: یکشنبه , 26 فروردین 1397 (09:04)
- گزارش تخلف مطلب