امروز شنبه 12 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
1
دولت جان پرورست صحبت آمیزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار
مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سوار
دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
شاعر: سعدی
0
از من امشب درگذر، مرا با خیال خود هر کجا که میخواهی ببر
گر خوابم بُرد مرا بیدار کن، تا که هستم به عشق خود مرا تب دار کن
از من نفسهایم را بگیر یک نفس از خود بده،
اخم نکن از لبانم می گیرد خنده را،
به عشق خود مرا خو کرده ای، نگاهم را به نگاهت همسو کرده ای
دارم می سوزم چون شعله ای، عاقبت مبتلا
کوچه هم همیشه می دهد بوی تو را، من به ترانه هایم می شناسم نام تو را
سطر به سطر نوشتم همیشه نام تو را
آغوش خود به روی من همیشه باز کن، تو بگو با بال بشکسته هم پرواز کن
تن تشنه در کویر مانده ام آبی بده، به بال شکسته ام مرهم گذار یا از نو دوباره بالی بده
جان مرا خسته بین، بر لبم لب بگذار و مرا دوباره جانی بده
از عشق من به کس نگو، جان من اگر هم گفتی کم نگو
من تا به یلدا می روم تو هم بیا، گر که رفتی و من آمدم به پیشواز من بیا
تا ثریا می رویم، باز هم بالا می رویم به تماشای خدا هم می رویم
عشق خود از من نگیر، گر که فروختیم شاهی بگیر و تومن نگیر
ناز خود را کمتر نکن، لب من جز به لب خود به می ساقی تر نکن
شام ما را چون یهوا ماتم نکن، راه خود را به سوی دیگری خم نکن
راه من را گم نکن، دست من را رد مکن، خو به تو من کردم مرا رام هیچ کس مکن
تو هم یک شب خواب من ببین، در آب و آینه فقط صورت من ببین
من دوست توام دشمن نیَم،
بیش از این دردم نباش، زخم زیاد از دوست خورده ام جز مرهم نباش
1

همه رفتند از این شهر

کوچه خالی شد از یاران

معنایی تازه می خواهد دگر پاییز و هر باران

یکی از شهر ما کم شد

یکی کمر چون پیری خم شد

یکی از قافله جا ماند

یکی در خانه اش گم شد

یکی هم به جای بودن ها

همیشه منها و تفریق و کم شد!

امان از این رفتن های بی حاصل

یکی هم چون من بی خیال رفتن شد

تو یک گوشه ای خوابیدی

من هم یک گوشه سرگردان

رهایم نیست از زندان

بهایم نیست در میدان

دلم یک دوست می خواهد

یکی که چون حوا باشد

برای هبوط و فردایم

از همه عالم جدا باشد

اکنون که یاد تو هستم به فردایم امیدی نیست

مبند دل به دلم هرگز

که آنجایی که می میرم

حوایش به چنین زمینی نیست!

نه ابلیس حال من داند نه دشمن و نه یک دلبر

به رویم جاده را بستند منم درمانده ام چون خر!

یکی آسمان خواهد یکی هم عرش و یکی هم دانه ای گندم

من جز تو نخواهم حتی اگر باشم بی آبرو میان تمام این مردم!

به رویم آسمان بستند گفتند از تبار ابلیسی

کنون سجده به تو آرم که به کویر هم چون باران همیشه نم نم و خیسی

به تابوتم یک گل نِه

حتی یک گلی بی بو

و شاید هم یک گلی بد بو

به کفنم هم اگر بود ببند یک تار مویی

شاید تو هم یکبار از پریشانی احوال من گویی!

متن از: مصطفی رسولی

1
باز پاییز آمدُ به راه مدرسه دردم گرفت
یاد تو با خنده آمد ناگهان دستم گرفت

لحظه ای یادت مرا درگیر پیچِ کوچه کرد
در من پیرِ پسر پیچید و باز هم پیله کرد

دست غیب آمد توان رفتن از پایم گرفت
کوچه هم انگار عطر یاسُ بوی تو را گرفت

این تویی که چون گذشته ها صدایم می کنی
یک نظر بر کفشهای پاره و تابه تایم می کنی

چشم بستم تا به یاد آورم دوباره زنگِ حساب
باز هم به راه مدرسه می افتد از دستانم کتاب

کاش بین ما دو تا نمی افتاد هرگز فاصله
تا بماند از تو با من تنها یکی یاد و خاطره

باز هم می نویسم نام تو بر دلِ این تخته سیاه
می پرستم تو را و خدا هم می دهد بر این گواه

پَر کشیدی شعر من گشته بدون ردیف و قافیه
می نویسم نام تو اما دل هرگز نمی گوید کافیه

کاش می شد بمانی تا ابد و به تمام فصل ها
نام تو جز من که گوید با چُنین شرم و حیا

جای من که پیرمُ همچنان ماندم پسر
بی وفا آن کیست کردی آشنایشُ پدر

روزی آید با عصایی از کوچه هایت بگذرم
آن زمان هم نمی توانم از ترانه هایت بگذرم
شعر از: مصطفی رسولی
0
مهربان باشیم
جاده ای به سمت گورستان است!
سن و سال آنکه روزی می رود
چند برابر تعداد انگشتان است!
مهربان باشیم نمی ماند کسی
کاش به روز قیامت
خدا هم نباشد طلبکار کسی
مهربان باشیم
آدمی در انتها رو به قبله می خوابد!
مهربان باشیم
پدر با دستان خالی رفت!
متن از: مصطفی رسولی
1

شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم

خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی هایم؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم؟

خداحافظ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی

خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ، بدون تو گمان کردی که می مانم

خداحافظ، بدون من یقین دارم که می مانی!

شاعر: نادر نادرپور

1
درختی یافتم که روزی مرا با تو فراوان دیده بود،
درختی که به گمانم حوا سیبِ سرخش را از شاخه های آن چیده بود!
آدم تو بودم اما تو بی خیال از آدم بودنم
دور تو می گشتم تا بدانی عاشق تو تنها منم!
تو کوچک بودیُ من تکیه داده بودم بر درخت،
تا تو را هرجا که رفتی بیابم بالا رفتم از مهربانی درخت!
نام تو پرسیدم اما تو نپرسیدی نام من
دوست داشتم صدایم کنی
آهای تویی مصطفای من!
گر چون بهاران همیشه زنده ای
نام تو بر زبان آورده ام
تو جوانی چون گلی خوشبو
من اینک در جوانی پیرمُ پژمرده ام!
زنده می مانم تا روزی آیی و مرا آدمِ خود کنی
چون آدم بودنم را فراوان دیده ای
وقت آنست که اینک مرا رام خود کنی!
قایقی بسازم که تو را پیدا کنم
بی خیالِ کار دنیا تو را تماشا کنم
دست تو گیرم راهی آسمان شویم
زیر پای هم خیره به نم نم باران شویم
تا که خسته شدی در آغوشم بیاسایی دمی
چشمهایت را ببند بخواب در آغوشم یک کمی
می رویم و می رویم تا که بالاتر شویم
پشت دریا اگر سدی ساختند
بیا با هم
باز تشنه ی هم شویم!
با این همه خواستن ها
تو می دانی چرا قسمت نشد؟!
یار ما رفتُ هرگز پیدا نشد!
من خواستمُ تو خواستیُ باز هم قسمت نشد
گویم تا عرشت بلرزد می خواستیمُ دیگر نشد!
گر نمی شود باز با کبوتر یکی پس چرا دنیا کردی به پا!
سهم آنان چه شد که راهشان کرده ای ز راه هم جدا!
کاش می شد مرا با او همیشه ما کنی
تو خدایی، می توانی، نباید که حاشا کنی!
گر او بی نهایت بود و من یکی در چشم او
باز هم چون گذشته ها
از داستان عشق او بگو
از اشک چشمم غافل مانده نیمه پنهان من
او که رفتُ دیگر نپرسید حال پریشان من!
به تو ار دادم ناقابل جانی
تو دیگر باز نگردان
چون گم کرده راهم
مرا بیش از این ز روی خود دور مگردان
به جهانی که به کام تو می گردد
به کام ما هم کمی دنیا را بچرخان!
نویسنده: مصطفی رسولی
1
نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسوا کن و رسوایی ای عشق
اگر دستت به کامی جرعه ریزد
بیفتد مست و دیگر بر نخیزد
تو را یک فن نباشد، ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی
ز تو در چشم، دیوی حور گردد
سیاهی در نظرها نور گردد
تو لیلی را به شهرت طاق کردی
ز خوبی شهره آفاق کردی
اگر بر او نمک دادی تو دادی
بدو خوی ملک دادی تو دادی
لبش خوشرنگ اگر کردی تو کردی
دلش را سنگ اگر کردی تو کردی
به از لیلی فراوان بود در شهر
تو او را کرده ای جانانه دهر
تو مجنون را به شهر افسانه کردی
ز هجران زنی دیوانه کردی
تو او را ناله و اندوه دادی
ز محنت سر به دشت و کوه دادی
چه دل هایی ز تو دریای خون است
چه سرها از تو صحرای جنون است
به " شیرین " دلستانی یاد دادی
وز آن " فرهاد " را بر باد دادی
سر و جان و دلش جای جنون شد
گران کوهی ز عشقش بیستون شد
ز شیرین تلخ کردی کام فرهاد
بلند آوازه کردی نام فرهاد
یکی را بر مراد دل رساندی
یکی را در غم و حسرت نشاندی
یکی را همچو مشعل برفروزی
میان شعله ها جانش بسوزی
خوشا آنکس که جانش از تو سوزد
چو شمعی پای تا سر برفروزد
خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق
خوشا رسوایی و بدنامی عشق
خوشا بر جان من هر شام و هر روز
همه درد و همه داغ و همه سوز
خوشا! عاشق شدن، اما جدایی
خوشا عشق و نوای بینوایی
خوشا! در سوز عشقی سوختن ها
میان شعله اش افروختن ها
چو عاشق از نگارش کام گیرد
چراغ آرزوهایش بمیرد
اگر می داد لیلی کام مجنون
کجا مشهور می شد نام مجنون؟
هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق
در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت
چراغش در جهان بهتر برافروخت
نوای عاشقان در بی نوای یست
بقای عشق و عاشق در جدای یست
شاعر: مهدی سهیلی
1

می رسد پاییز

که عاشقانه هایم را با تو میان کوچه ها دیده است!

و برگهایش را عاشقانه به زیر پای تو چیده است!

آهسته می رفتی تا که میان کوچه ها پیدا شوم

کاش مانده بودی تا بی خیال درس و الفبا شوم!

دست من می گرفتی و من هم دست تو

تا ابد یادگارانش بماند به کوچه ی بن بست تو

در دبستان معلم جز نام تو یادم نداد

کم نشد با نوشتن نام تو از نوکِ مداد

کهنه نمی شود یاد تو

بس که با یاد تو زیستم

گر چه معمایی ساده است

اما نمی دانم بی تو کیستم!

می رسی روزی از راه چون فصل تازه ای

چون میان نامه هایت قولش را داده ای!

کاش با پاییز که می آید دوباره راهم سد کنی

قامت ایستاده ام را پیش روی ماهت خم کنی

تا بیایی تکیه دادم بر درختی که روزی عصایم می شود

بی تو دنیا هر چه باشد روزی منهای من هم می شود!

متن از: مصطفی رسولی

1
تا نباشی جای تو به کُنج اتاقِ من همیشه خالی است
بخوانم سوی خود که دنیایم بی تو شبیه انباری است

گر مرگ هم از من گریزان است از سر ناچاری است
ورنه تنِ بی آغوش تو به دنیا مایه ی شرمساری است

ما به جرمی ناشناخته اسیر و دربند دنیای تو شدیم
تا که عهد خود شکستی دیدم عجب روزگاری است

من آدمم آدم، آدمی که تنها دست حوایش می گرفت
آدمی که جنس خاکش برتر از مخلوق هر ناری است

گر با یک دل به سینه صد دل عاشقِ تو شدیم
بی دل ماندنِ بعد از تو اما بهتر از دلداری است

در نهانم روی تو هر دم کودتا به جانم می کند
چون عشق تو به سینه همیشه اجباری است

چون که بی خبر رفتیُ راه خود کردی ز راه من جدا
نیشخند رهگذران امروز بدتر از نیش هر ماری است

پشت دریا نیست شهری گشته ام بعد از رفتنت
اینک اما دنبال تو گشتن بهتر از هر کاری است

شهر من جاییست که تو آیی و روزی آبادش کنی
اشکِ چشمم تا به آن روز همیشه جاری است

گویند بهشت خوشتر باشد ز اینجا اما نروم با غیرِ تو
چون تو هر کجا که باشی زیباتر از هر گلزاری است

دانم که یاد تو در انتها ما را می کِشد به سوی خاک
اما میان سینه ام یاد تو بهتر از هر یادگاری است

کاش می دانستم که شادی و لبخند داری به لب
به چشمهای من اما همیشه گریه و زاری است

گر بعدِ تو رقیب کس شوم خانه ام ویران ز عشق
چون نام تو بر من نهادن بهتر از هر افتخاری است

نیک می دانم تا که هستم پیری ام با یاد توست
چون که دانم برگشتن تو تا ابد اختیاری است

تا که هستم روزی بیا و دوباره دستِ من بگیر
بعد از تو آمدنها و رفتنهای همه تکراری است

دست من را کس نگیرد چون نخواستم غیر تو را
آه از آن دلِ مانده به سینه که بی خیال هر یاری است

بارها بی تو از راز دل گفتم سالها با سوزِ دل
که اینک نام تو به هر خط شعرم چون نقطه ی پرگاری است
شعر از: مصطفی رسولی