امروز یکشنبه 13 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
رد پایت که شتابان رفتی پشت دروازه‌ی شهر جا مانده
چون راه کج نکرده بودی یک دل و هزار تمنا مــــــــانده
من ار جای تـــــــــــــو بودم که هرگز نمی رفتم
روی شیشه اما از تو به زمستان یک "ها" مانده
شعر از: مصطفی رسولی
0
گفتم از کوی تـــو ای سلطان بلا باید رفت
چون نیست جز ستمُ جور و جفا باید رفت
من آمده بودم بمانم با تـــــــــــو اما
چون ندیدم از تو مهر و وفا باید رفت
یک شب که نبودی دل تا صبح آرام نبود
حال که من ماندمُ تــو نیامدی باید رفت
گرچه هرگز نگفتی برو ولی در چشمانت بود
تا نیــــامده به سرم بیش از این بلا باید رفت
من سینه‌ی خود شکافتم تا قلب تـــو در آن جای بگیرد
تا نزدی سنگ و نشکسته دلی به زیر پای تو باید رفت
حالِ مرا جز رهگذران دگر کسی نمی فهمد
چون مثال آنان که آمدند رفتـــــی باید رفت
گفتی اما من به تــرانه هایت عادت کردم
گفتم ای بی وفا، از ترانه ها هم باید رفت
شعر از: مصطفی رسولی
0

درب منزل را نمی بندد کسی

تا که می آیی نمی خندد کسی

تا غزلخوان تو هستم در کوچه ها

شعرهایم را نمی خواند کسی

چون که با تو بوده ام تا انتها

دستهایم را نمی گیرد کسی

گرچه بوده بر لبانم نام تو از ابتدا

نام مرا هرگز نمی داند کسی

چون نام تو نوشتم به تمام نامه ها

نامه هایم را نمی خواند کسی

تا که با تو سخن می گویم میان قصه ها

حرفهایم را نمی فهمد کسی

چون خواب تو را دیده ام سالها

خواب مرا هرگز نمی بیند کسی

در سکوتی که فریاد می زند صدا

اشک های بی امانم را نمی بیند کسی

در قماری که ساده باختم تو را

در هیچ قماری دگر به من نمی بازد کسی

تا بخواهم بی تو بگذرم از جاده ها

راه مرا جز یاد تو سد نمی کند کسی

چون که رفتیُ عاقبت گم کردم تو را

در شبی تنها جز من نمی میرد کسی

گر بپرسند تو را که می خواست از خدا

دستی غیر از من بالا نمی برد کسی

گرچه پس از تو زندگی نیست جز اندوهُ آه

جای تو را در قلب من هرگز نمی گیرد کسی

شعر از: مصطفی رسولی

0
شنیـدی بابا در دبستان آب داد!
کاکلی گنجشکک‌ها را پرواز داد!
خط به خط می نوشتم از آرزوهـــای بزرگ
کفشهای پاره‌ام از کودکیهایم به تو چیزی نگفت؟
آخرش نفهمیدم تصمیم کبری چه بود!
دفترهای مشقم همیشه پُر از برگه‌های پاره بود
کفش‌های پاره‌ام را بابا دوباره پینه‌ کرد
مادرم بعدِ بابا پشت به هـــــر آینه کرد
*******
دل می گوید بـرو چون یار نمی گوید بنشین
به غزالی پا شکسته‌ چون من کسی نگوید شاهین
نه سیــــرابم می کند نه دانه ای می ریزد به پام
کجا توانم رفت حال که شکسته دل‌ُ هر جُفتِ پام
دلم با توست چون زَخمت کاریُ بسیار عمیق است
یار اما با همـــه دوست و با من دگر نارفیق است
*******
بر دل نوشته‌ام نام تو را چون که مرا فزون است
بالا و پایین کرده دنیا کار ما را و دلم خون است
لب شیرین تـو و کام تلخ دنیا سپید کرده سیاه مویی
بی سبب نیست که هر شبم بی تو یلدای جنون است
نه یاس بوی تو دارد نه کسی به خانه چون تو یاری
نسیم هم دگر نیارد به من از احوال تو که چون است
تو نماندی جایی اما قسم خورم به تو رسم روزی
سخنم بشنو که چون قسم خدا بر قلم و نون است
*******
بعد از تــو مادرم آب و جارو می کشد تمام کوچه را
زنده می‌مانم تا بوی تو پر کند دوباره فضای خانه را
رنگ آســمان بعد تو به رنگ غصهُ اندوه و ماتم است
از درد خود هرچه تو را بگویم باز هم خیلی کم است
درد من اکنون تمام گلهای سرخ و سفید قالی است
می نشستی روبرویم روی گلها‌‌،
اما اکنون جای تو همیشه خالی است!
*******
اِنقد عاشقت بودم می چرخیدم دور و برت
می گفتی زیر پاتم اما من هستم تاجِ سرت
اگر روزی بُگذرد هر کسی از کنار و از خیالِ تو
من بمانم و ندهم به همه عالم حتی سراب‌ِ تو
تــو نماندی بر سر و عهد و قرار و رفتی از عالمِ من
عکس تـو کنون نشسته جای خودت در خانه‌ی من
*******
گر زمین خوردم بگو بر من که قامت راست کن
برخیزانم بگو کوه را هم مثل جـاده‌ها صاف کن
من به توان تو منهای همه و بی نهایت می شوم
جز من برای دیدنت مردمان دنیا را همه خواب کن
*******
تـــــــــــــو یکی بازمانده از بهشتی
که وصف تو دانند همه پری و حوری
تن تــــــــو سرشار از عطر تمام گلها
نام تو نوشته‌ام روی قلبم کنار اسم الله
به تو گفته‌اند بنوشی از چشمه‌ی کوثر
و به تــو نور بپاشند همه ستاره و اختر
به تو سجده می کند ابلیس
به تــو دهند سیب حوا
تو خودت نمیدانی اما
نام تو جز این نباشد
تویی آن قشنگ کننده‌ی فردا
*******
خبرم کن گناه کردی که به خواب بوسیده‌ای رویم
خیره در نگاه تو گردم تو بگویی که دگر چه بگویم
*******
و به من باز از اول بگوید
همه حرف‌هایی که دوباره گفته
و یکی هزار بار بگوید
نگوید بی خیال منِ خسته
چو دانی که دوست دارم
از زبان تو درآید
که بهار هم دوباره خبر تو را بیارد
من تـــــــــــــــــو را دوست دارم که نامت از آسمان ببارد
و تو بگویی خدا اسم تو را بجای گلها به سینه‌ی من بکارد
*******
شبی تـــــــــــــــو را به خواب دیدم
روی تو بر آینه و آب و بر حباب دیدم
به شانه‌ی تــــو دیدم دو بال چون فرشته
که همه آسمان یک صدا و بلند می گفت
بی تو زمین و زمان چه زشته
و چمن به آب دادم که تو را ارمغان بیارد
تو نهالی از خاک بهشتی
که زمین به پیش پایت برخیزد و
سجده شکر بجا بیارد
*******
حس و حال من اینک به تو کمتر از هر عشق نیست
سحر و جادو میان چشم توست و در دمشق نیست
ساقی ام، جام مسیح را بیاور و پیاله ای با مــا نوش کن
لب بزن بالا بکش به عشق خود مرا مست و بیهوش کن
*******
گویند به من از حالِ دلـــت خبر نداری
دل باخته‌ای اما بی یاور و بی یادگاری
جای نام تـــو نام دیوانه بر قامتِ من نهادند
نداند کسی چون مثالِ خدایی سایه نداری
*******
ابرهای پاره با کوچک نسیمی در آسمــان
باز هم شکل چشم تو گرفتند در یک زمان
از سر زلفت تکه ابری کوچک جان گرفت و قد کشید
رنگ لبهای قرمزت را می کشیدند ابــــــرهای سپید
آیه آیه هر چه در آســـمان هست می کشاند مرا سوی تو
تا چشم می بندم در خیالم باز هم می بینم همیشه روی تو
*******
رفتنت جنگی به پا کرده در مــــیان مردمان جهان
چون کسی عاشق نمانده دل گشته اسیـر زمان
زیر چادرت باز هم بعد زلزله روی من سایه بکش
عاشق که گشتی بعد من سایه‌ام را فقط نده بهش
*******
یک نظر بر روی مـاهت خاطــــرم را قُرص کرد
بوسه ات روی لبانم لبهای مرا هم سُرخ کرد
دست کشیدم روی زلفت تا که دستم بوی تو گرفت
آه از گُذر زمان که شب یلـدای ما را با هم صبح کرد
*******
در گـــناه دوست داشتن و عاشقی پیشتاز هستم از همه
گفته بودم دوستت دارم هزاران بار ولی باز هم خیلی کمه
با لذت هر بار گفتن جرم من سنــــگین و افزون شده
روزی رسد که گویند عاشقت چون ابلیس نفرین شده
*******
تکیه دادم بر عصایم که گوید صاحبم پیـر و زشت شد
آه از این دنیا که گلها جای گلستان در گلدان کشت شد
در جوانی کوچه‌ها تا بیایی با عطــر یاس و اطلسی‌ها بو گرفت
خانه‌ای داشتم که انتظارت را کشید عاقبت آن هم خشت شد
*******
خط کشیدم برساند مرا به تـــــــــو ولی یک دست و راست نیست
کاش دور تو می گشتم که هیچ خطی مثال خط های پرگار نیست
*******
خاطرت شـــــیرین کند یاد من و رود و چشمــــــه را
نیست زیباتر از تو پس بکش زیر چشمانت سُرمه را
باز مانده از نسل عشقم که جا مانده و خیمه زده در کویر
سایه ام باش و آباد کن کویر را و بســوزان این خیمه را
*******
بیــــا برای خواستن هم پاهایمان را پیش همه جُفت کنیم
جز خدا هر کسی گفت نمیشه دستهایمان را مُشت کنیم
چون که سالها بگذشت و پا به پای هم پیر شدیم
برای با هم بودن وضو بگیریم و خدا را شــکر کنیم
*******
به روی دفتر مشقم عکس چشم تو کشیدم تا به دیدنت خو کنم
تا از این پس راه دلم رو همیشه با ناز نگاهت همســــــو کنم
گشتم و گشتم به دور چشم تو تا زمین کج شد زیر پام
چون که سحر شد خدایت را گفتم بیشتر از این از او دیگر چیزی نخوام
*******
خاطرم همیشه یاد چشمت می کند چون مثال چشـــــــم ماهی است
خانه‌ات آباد چون که دانم فردا که آید در دست من جام ساقی است
0
اسم تو مانده همانند قلبم بر در و دیوار خانه‌ها
تا که روزی برگردی دختر زیبا از انتهای کوچه‌ها
من سراغ تو گرفتم از باد و بهار و هر نسیــم
گویند سالهاست رفته ای اندر میان افسانه‌ها
کاش مثل زنگ تفریح می آمدی دوباره کنارِ پنجره
آه نمی دانی مگر، نوشته ام برای تو هزاران نامه‌ها
*******
دیریست که بی تو گذرم نمی افتد از کوچه‌ها
نیست کسی چشم انتظار من در این خــانه‌ها
تا چشــم تو بود و آن پنجره و آن شور و حال
تو رفتی و کودکیهایم مانده در آن حس و حال
یا که پیغامی بده از خودت، یا که برگرد و ببین
جز تو آخر کس جوابی ندارد بر این همه سوال
*******
تو طلوع کن مثل خورشید و بچرخ چون ماه
جز تـــو کس ندیده بر لبانم بنشیند هیچ آه
و شبی پای بنه بر زمین و بگرد دور هر شهر
حیف است روی تو باشد میانِ آب هر چـاه
قامت تو اگر بیفتد بر دروازه‌ی خانه و در اتاقم
دگر از همه عالم روی گردانم و به روی تو بتابم
*******
در میان عاشقان خود به من هــــم روی کن
این من دیوانه را به عشق خود هم خوی کن
من ندارم یک ستاره در میان هفت آسمــان ولی
روی تو دیدم بر دل هر آینه پس مرا هم هوی کن
*******
ما زاده شدیم دور از تــــــــو و به عشق تو بمیریم
نه اینکه دست تو را رها کنیم و دست غیرِ تو بگیریم
در ما نیست که دگر بی روی تو آرام بگیریم
تا روی تو نبینیم محال است هرگـــز بمیریم
تو همانی که بر سر سفره ات برای من چایی می ریخت
چشمهـــــا را بیا ببندیم تا دست هم را دوباره بگیریم
*******
دل هــــــوس یاد تو کرده، نظری کن
گر جاده بی خطر نباشد هم خطری کن
من نشستم به انتهای جاده که تـو باز بیایی
هر کس بگذرد از این جاده تو هم گذری کن
رفیقان همه رفتند و سر و ســـــامان گرفتند
من مانده‌ام ای دوست تنها، تو هم فرجی کن
*******
آسمانِ هر شب و روزم رنگِ چشمان تــو است
خلقت من بعد از خدا هم کارِ چشمان تو است
خود نمی دانی بسی با تــو زیسته‌ام اما جا ماندم ز تو
کار دنیا را ببین خانه‌ام ویرانُ قلبم همیشه آبادِ تو است
شعر از: مصطفی رسولی
1
دردم بنویس چون روزگارم سیاه گشته
هر لحظه بگیر دست و پایم که شکسته
تو راهی جاده گشتی و بی خیالِ گذشته
من ماندم و کودکی با دست و پای بسته
ای دل نتوانم برخیزم و بال و پر گشایم
چون آتشی افتاده بر دل و جانِ من خسته
شعر از: مصطفی رسولی
1
گویم به خودم برسم یا نرسم به یاری که هر دم می‌رود و می‌گذرد!
یا چُون دگران ناز مرا هم بخرد!
کاش که چُون عقربه‌های ساعت بودی،
بعد از یکبار چرخیدن به دورِ من یا به دورِ عقربه‌های دیگر
دوباره برمی گشتی چون همیشه سر جای اول.
متن از: مصطفی رسولی
0
زندگی نیست جز خوابی کودکانه،
و نیست جز رویایی عاشقانه!
زندگی را باید پرواز کرد،
یا نشست بر روی بال‌ پرستو،
که مرا با تو ببرد میان ابرها به هر سو!
با گیسوانت بنواز هر نوایی را که دوست می داری،
تا من چُون باد در میانِ ابرها با هر نوای تو برقصم!
که من در برابر نوای سازِ تو همچون قاصدکی در برابر بادم!
زندگی چشمانی بدون پلک می خواهد!
مانند چشمانِ زیبای ماهی!
و تویی آن ماهی با چشمانی زیباتر،
تو را باید تصور کرد،
تو را باید زندگی کرد،
و تو را باید نفس کشید!
بر تختِ زمینُ اریکه‌ آسمان،
چون ماه و خورشید همیشه پادشاهی!
بر لبان حوا از ابتدای خلقت بوده ای
که پس از چیدن سیب کشید آهی!
نقش تو پیداست در آینه و پنهانِ هر ماهی،
گر چه سالهاست که از من جدایی!
راهم بده که از چشمان تو به آسمان راهی نیست،
که جز چشمانِ زیبای تو به آسمان کهکشانی نیست!
یاد می داری نوشتم نام تو با دستهای کوچکم،
تو بزرگ شدیُ من همان کودکِ خجالتی کوچِکم!
قد کشیدیُ پای تو به آسمان رسید،
و من نشسته ام به زیر سایه ی تو
که بلند است همچُون سایه‌ی درختانِ بید!
یا باید همیشه در خواب بود،
یا باید همیشه به رویا بود!
یک جرعه از آن جامم بده که نام تو بر آن است،
که گر تو ساقی باشی خدا هم پیش تو میهمان است!
دانی ای عشق من ار آدم و تو گر حوا بودی،
هنوز تو پادشاه تمامِ این هفت آسمان بودی!
تو به پایان نرسی اگر من به پایان برسم،
تو زلیخا باش و حکمم بده تا به زندان هم برسم!
و من با تو کودکیهایم را زندگی کردم!
آینده را با خیال و رویای تو شیرین کردم!
اگر روزی مرا برخیزاند به امید تو برخیزم،
که بهشت را آن روز که دستانِ من می گرفتی
با تو و در میانِ چشمانِ تو می دیدم!
*******
مصطفی رسولی
7 / اردیبهشت / 1397
0
عشق بر شانه‌های زمین سنگین شده،
بغض کردهُ سر در گریبان نهادهُ غمگین شده!
مثل پدر که چون بابا شد زندگی را از یاد بُرد!
روزی جوان بودی با دشتهای همیشه سرسبزُ با رودهایی همیشه خروشان،
اما اینک از تو هیچ نمانده!
هیچ! یا من نابینا شدمُ دیگر جز هیچ نمی‌بینم؟!
دیشب خواب دیدم پیر و غمگین شدی!
مثل بابا که در جوانی پیر شد!
با تَرک‌های بیشمار و رودهایی که خشک شد!
بابا هم مثل تو تشنه بود،
بر روی تخت بیمارستانی که شکنجه‌گاهش شد،
تا جرعه‌ای آب بر لبانش بریزی!
دشتهایت مثل دستهای بابا،
همیشه پینه بسته و پر از زخمهای دیرین بود!
خواب دیدم کودکی هستی که در آغوش مادر گریه می‌کنی!
ولی با دستهای نوازشگرش آرام می گرفتی!
چه شد عاقبت آن همه کودکی!
در سینه‌ی کس چرا نمانده جز قلبهای کوچکی!
کجا رفتند سالهای دور!
کجا رفتند باباهایی از جنس نور!
عاقبت تو هم به زخم انسان بیمار شدی،
مثل بابا که یک شب تَب کرد و بیمار شد!
تو هم یک روز می‌میری،
مثل بابا که از بیماری مُرد!
جاذبه‌ای دگر برایت نمانده!
دستهایت را به پاهای انسان زنجیر کرده‌ای،
انسان که پرواز نمی‌داند!
ول کن پاهایش را!
نمی‌گذاری کس برود،
تو هم که رفتنی نیستی!
آه، پس کی تمام می‌شوی؟!
دلگیرم از اینکه روزی بر روی تو یک انسان هم نماند!
اما بابا در تو خوابیده!
تنها نمی‌مانی!
درد تو تنهایی نیست دردِ دیگریست!
درد اینکه انسان بیش استُ آدمی در تو پیدا نیست!
دلگیرم از اینکه از من هم دلگیر شدی!
چون من هم سالهاست آدم بودن را از یاد برده‌ام!
کجاست آن آدم و کجاست آن سیب گاز زده!
حوا چید و آدم گاز زد!
حوای من!
باز هم سیبی بچین،
مگر نمی‌دانی آدم تشنه است، سیب می‌خواهد!
و این پایان عشقی بود که آسمان به خود دیده بود!
اما این عشق آدم را گرفتار و دربند تو کرد!
بر روی دشتهای بزرگت انسان زندگی می‌کند نه آدم!
بی‌احساس بر پشت تو سوار شدیم!
بر پشت زمینی که روزگاری عاشقی می‌دانست!
آن روز که ملائک را قسم به نام خدا می‌داد بر من رحم کنید آدم را از چیزی دیگر بیافرید!
و خدا که می‌دانست زمین عاشق است،
اجبار کرد از زمینِ عاشق گلِ سرشتِ انسان تافته شود!
تا آدم تنها برای آنزمان که در بهشت است عاشق باشد!
کاش تو هم ممنوعه بودی!
و خدا آدم را از چیز دیگری می‌آفرید!
آه، کاش نمی‌گذاشتی!
چون تو هم عشق را از یاد بردی!
و اینک تمام ناله‌های زمین!
نه انسان عاشق ماندُ نه زمین!
انسان عاشقی را از یاد بُرد!
دیگر آدمی نمانده تا بر روی دشتهایت عاشقی کند!
زمین هم دیگر بر انسان بخیل است و نمی‌گذارد عاشقی کند!
مصطفی رسولی
4 / اردیبهشت / 1397
0
مرا تلقین مده قبل از مرگم سالها تو را دوست داشته ام!
مرا تلقین مده قبل از تولد هم تو را دوست داشته ام!
مرا تلقین مده که به عشق تو مرا به دنیا زاده اند!
مرا تلقین مده جز تو به دنیا کسی را دوست نداشته ام!
مرا تلقین مده که جز نام تو نمی دانسته ام!
مرا تلقین مده که با نام تو نفس کشیده ام!
مرا تلقین مده با یاد تو به پیری هم از نفس نیفتاده ام!
مرا تلقین مده که زیباتر از تو به دنیا ندیده ام!
مرا تلقین مده که باران را فقط با تو دوست داشته ام!
مرا تلقین مده که سالها تو را از خدا خواسته ام!
مرا تلقین مده به دنیایی که پس از تو وجود دارد!
مرا تلقین مده که دنیا پس از تو یک روز هم نمی ماند!
مرا تلقین مده نام تو بر سر در بهشت است که خود نمی دانسته ام!
مرا تلقین مده.
مرا تلقین مده.
من خود تمام آنهایی که تو میدانی سالها قبل از تو میدانسته ام!
تو تنها بگو اگر به دنیا سهم من نبودی ذره ای تو را دوست داشته ام!
تا مرا پس از تو به هر چه تلقین دادند بگویم که جز نام تو نمی دانسته ام!
شاعر: مصطفی رسولی