امروز یکشنبه 13 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
برو ای یار برو سفر تا به سلامت باشی
حتی گر غافل از یاد من با یار دگر باشی
پشت سرت مانده خاطره تو و جاده ها
من مانده ام و بوی تو نرفته از کوچه ها
بس که غمم بیشتر از تار موهای تو بود
دلی که داده بودیم یکی دیگه هم ربود
دُر من نیست و تو به بار خودت برده ای
سرکش آن می که ز دست دگر خورده ای
شعر از: مصطفی‌رسولی
0
نه نهانی و نه آشکاری به من و به دو تا چشمام
امروز هم ندیدم محال است ببینمت به فردام
کس نداند و ندیده کجایی و پیش که هستی
دل من تنگ شده هزار بار به اندازه ی دنیام
نکند فراموش تو باشم منی که یاد تو هستم
یک شبی بیا به اتاقم و به تک تک خواب هام
کاش یاد من بیفتی و مرا هم یاد کنی
بخوانی اشعارم و بیفتی یاد حرفهام
شعر از: مصطفی رسولی
0
کاش می شد اسم تو را فریاد کنم
دست بکشم و موهای تو را ناز کنم
گرچه اسم تو را کنار اسم من ننوشتن
همان بس که مرا کنار تو خاک کنن
شبی از باد بپرسم جا و مکان تو را
من همانم برده ام همه جا نام تو را
گرچه نرسم به تو نه به جهان و نه بهشت
تو لایق پادشاه جهانی نه من خاکی زشت
شعر از: مصطفی رسولی
0
شب یلدا باز می آید مثل پاییز هر ساله
دوباره دیدنت سالهاست که فکر و خیاله
نه در من مانده و نه در موی سپیدم
تو را بعد از رفتنت دیگر هرگز ندیدم
دگر قهوه که می نوشم کسی فالم نمی گیرد
بجز تو مرا کسی دیگر در آغوش خود نمی گیرد
دلم پاییز می خواهد و یک شب یلدا
بیا برگرد منتظر نشستم همراه این درها
شب یلدا: مصطفی‌رسولی
0
اگر فردایی باشد و بمانی و تو برگردی
دلم خواهد ببینم پیراهنم بر تن کردی
دلم باران می خواد که ببارد بر روی من
بیا با من زیر باران که گشتی آرزوی من
دلم پاییز می خواهد که دست تو را گیرم
بهشتی یافتم به چشم تو درونش جای می گیرم
به روی نیمکتی در بهشت کنار تو بنشینم
لیکن تا چشمامو نبندم تو را دیگر نمی بینم
شعر از: مصطفی رسولی
0
نمانده جانی از من و از روزگارم
هر چه داشتم ریختم به پای نگارم
تو رفتی و از کوچه ها رفته بوی اقاقی
چرا دل خوش کرده ای به "می" ساقی
به شعرم هرچه گفتم از تو حرف دلم بود
اگر کم گفتم از تو مشکل سن کمم بود
دلم می خواست عمر نوع داشتم
تو را آنگونه که بودی دوست داشتم
شعر از: مصطفی‌رسولی
0
از این پس تو را با دیگری دیدن انتظارم هست
اگر چه رفته ای اما انتظارت همیشه کارم هست
نه درمانی برایت هست نه کس جای توی می گیرد
حسم گوید که می آیی لیکن فراقت پایان نمی گیرد
نه سر روی دامنت دارم نه بویت پیش من مانده
تو دیگر برنمی گردی ولی دلم پیش تو جا مانده
نمیدانم چرا رفتی نمیدانم چرا ماندم
دلم سوختی اما من دلت را نسوزاندم
شعر از: مصطفی رسولی
0
شاید امشب رخت بیفتد در آینه خانه
بکشم انگشتم را روی موهایت همچو شانه
تو از خیال و رویای خود گویی و من
تو را با خود برم میان باغ و گلشن
شنیدم بوی گلها و میخک دوست داری
خوشترین جوابی که از تو شنیدم بود آری
فقط نازت کنم دستت بگیرم وقتی که هستی
دلت را نشکنم هرگز چون مثل شیشه هستی
شعر از: مصطفی رسولی
0
عادت به این کردم نخوابم تا بخوابی
آرزو دارم تو را یابم درون هر سرابی
چشمهاتو بستی و خوابت گرفته
هنوزم شعرم آنچه میخواهم نگفته
برای دوست داشتن تو وسواس دارم
بگو دوستم داری تا بگویم بسیار دارم
میان بازوان که هستی و آرمیدی
بی خوابی شبهایم را هرگز ندیدی
برای دوستن داشتنت بیدار ماندم
بجز تو هر چه آمد به رویایم راندم
شعر از: مصطفی رسولی
0
من آنم بوسه دهم باد دست تو رساند
تو را ببوسد تا حسرتش به جانم نماند
چه خوش آن دم که باد لبهای تو بگیرد
تو چشماتو ببندی و در آغوشت بگیرد
سپردم دست باد هر چه دلت خواهد بیارد
هوس باران در باد هم کردی برایت ببارد
نشانت را خدا داند نگفته اما باد دیده
مثل خواب و خیالم در من و در تو پیچیده
شعر: مصطفی رسولی