امروز دوشنبه 14 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
هر کس تو را دید عاشقت می شد
یک به یک عاشق هات اضافه می شد
به در خانه ات دخیل می بستن
یک صدا می گفتن عاشقت هستن
خانه ما دور از خانه ی شما بود
کسی نمی گفت چقدر تنها بود
کوچه تنها شد وقتی که رفتی
سالها گذشته شاید هزار سال
چه قهوه ها خوردن به خیالت
رفتی و کسی نخونده یک فال
شعر از: مصطفی‌رسولی
0
دست خودم نیست
صورتت را نقاشی کردم
چشم و لبهایت
سرخی قلمم افتاد رو گونه هایت
یادم نبودش نقاشی هستی
حس کردم انگار روبروم نشستی
بی خود شدم و بجز تو ندیدم
نگاهم‌ که کردی منم خندیدم
کاش که بودی بغلت می کردم
جای نقاشی نگاهت می کردم
چشمامو بستم
لبهامو گذاشتم روی لبهایت
انگار که هستی
یکی مرا دید
گفت خوش به حالت
که دیوانه هستی!
شعر از: مصطفی رسولی
0
حیف از روزگارم
تموم نمیشه انتظارم
خط به خط نوشتم
که شاید بیایی به سرنوشتم
نیامدی آخر
موی من سپید شد
ندیدی اما
عمر من تموم شد
چه آه ها که هنوزم در گلومه
ندانستم آخر چی پیش رومه
آه آخرم بود
باز از تو نوشتم
میروم بی تو
تموم گشته سرنوشتم
یادمه نرفته بگویم بازم
بی تو میلم نیست
خانه ای بسازم
شعر از: مصطفی‌رسولی
0
تو می آیی و خورشید من سر بر می آورد از مغرب نه از افق
جای من هر که را عاشق خود کرده ای آرام و بی صدا بُکش
شعر از: مصطفی رسولی
0
من شبی را دیده ام دستت بوده در میان دست من
ترسم از این که خواب باشد هرگز ما نشویم تو و من
گر چه میدانم بازی دارد این زمانه و این روزگار
در من کسیست که می گوید فقط او را دوست بدار
گر نخفتم و یاد تو بودم تو بگذر از من و شبهای من
یاد تو جاریست و خدا گوید به تو روزی از رویای من
شعر از: مصطفی رسولی
0
کاش در تو سهمی داشتم همچو نام تو
جای پرسش می دیدم همیشه احوال تو
شاید شبی کاش هایم تمام و مال من شوی
جای ای کاش ها لب بگذارم روی لبهای تو
گشته بودم پی تو جای جای دنیا را از کودکی
کاش به من همان روز اول گفته بودن جای تو
این مصیبت باشد که دوری و نیستی پیش من
آه زمین هم چیزی کم دارد مثل تو و نام تو
شعر از: مصطفی رسولی
0
پر پیچ و تاب گشته به باد نسیم موی سیاهت
هر که پرسید ز حالم بگو شهید گشته به راهت
درکم نکنند حوری و انس که چرا عاشق تو گشتم
به شرق و به غرب چرا دویدم و دنبال تو گشتم
تو خودت مثل خودت ندیدی و به دنیا نداشتی
تا شاه تو باشی بدان مثل من عاشقِ سرباز نداشتی
شعر از: مصطفی رسولی
0
رویین تن و غسل تعمید شدم در آب حیاتت
من آمده ام نام تو گویم و بشم مایه ی نجاتت
نام تو گم شده بود به تاریخ و کسی ندانست
نیل و خزر و هر چه سکندر برد دادم به رود فراتت
چون تو در اقبال منی از کس و از هیچ نترسم
عاشق گونه و لب و دندان توام و رنگ لباست
شعر از: مصطفی رسولی
0
در میکده و بتخانه نشستم
سنگم زدند مردم این شهر لیک نرفتم
من آب ننوشم تا می به میکده باشد
دستم ندهم به کس تا دست تو نباشد
تو کجایی که سرم روی پاهای تو نیست
جز سنگی که میخانه زدند زیر سرم نیست
تا کی خدا نگهدار تو باشد
چون درمان دردم فقط تو باشد
تا آسمان به زمین جفت نگشته
حسم به تو ای عشق کم نگشته
شعر از: مصطفی رسولی
0
کاش از هجوم باران تنی خیس کرده بودم
مانده بودم و از ترس تگرگش فریاد نکشیده بودم
انتظار باران بعدی پاییز را طولانی کرده
سرد است و نمی بارد چشمانم را بارانی کرده
کسی همراه من نیست تنها به زیر بارانم
تو با که زیر بارانی سالهاست که نمی دانم
دست که را گرفتی خوشحالی و میخندی
رفتم به زیر باران تا اسم تو را بخوانم
شعر از: مصطفی رسولی