امروز دوشنبه 14 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
نام تو به شعرِ من عاشقانه است گوش بدار
از هر که آمده و می آید فقط مرا دوست بدار
تو همان رنگین کمانی که بعدِ باران می آیی
به یک جاده و به همه ی جاده ها می آیی
شبنم و قطره بارانی که به رود و دریا می ریزی
میوه ممنوعه دادی و می به جام من می ریزی
گفتم زیبای من بدان همیشه یادت هستم
به صف عاشقانه هایت نفر اول من هستم
شعر از: مصطفی رسولی
0
فروردین امسال آخرین ماه زمستان بود
برفی به بهمن نبودُ به فروردین فراوان بود
یک ماه بلند و سرد یک جنگلی را سوزاند
از بس که این سرما همه را به خانه لرزاند
حیف است گل سرخ م به پاییز نمی روید
یا که خورشید مثل کوه اسم تو نمی گوید
از این همه سرما و برگ ریز درختان
نام تو ماندُ فررودین شد ماه زمستان
شعر از: مصطفی رسولی
0
گر از سمت تو ای محبوب طوفان و بلا خیزد
خوشتر از آن که ساقی به جام من "می" ریزد
دیوار بلندی بود طوفان و سیل تو باخود برد
خانه سر جایش نیست دیوار فقط من برد
مستم نکند آن "می" که به جام امروز است
پایان کار من نه دیروز بود و نه امروز است
به سینه فقط دل ماند از آن همه بی مهری
گویم و تو باورکن اما حال من خوب است
شعر از: مصطفی رسولی
0
بازار سرما و باران به پاییز گرم است!
من چتر می فروشم!
یک دانه از چترم را فقط به ناز نگاه تو مفت می فروشم!
#دلنوشته
متن از: مصطفی‌رسولی
0
مجنون و آواره گشتم چون لیلی من به خانه نیست!
به زمین و آسمان هم مرا یک ستاره و خانه نیست!
نه لیلی از تو زیباتر بود و نه مجنون از من مجنون تر
مرا مجنون گر نخوانی باز گویم تو از لیلی هستی بهتر
به صف مستمندان تو کاسه ی طعام من شکستی!
لیلی نرفت و تو شکستی عهدی که با من بستی!
شعر از: مصطفی رسولی
0
سرد است!
نمیدانم برای خواب کارتن داری یا نه!
یک کارتن برای خواب
و
یک کارتن برای سوختن!
گرمای جهنم کو که سرد است؟!
پاییز و زمستان را برای این دوست ندارم!
دنیا جهنم کارتن خواب هاست!
جهنمی که به پاییز و زمستان خیلی سرد است!
سرما تا مغز استخوان می رسد!
پاییز طولانی است!
خدا فقط نگاه می کند!
متن از: مصطفی رسولی
0
پاییز امسال چه زمستان است!
آه کمی صبر کن.
لباس مناسبی برای این همه سرما ندارم!
کاش بجای خاک خدا جسم مرا از چوب تراش می داد!
خدا که می دانست
چوب بهتر از خاک می سوزد!
وقتی دل برای شکستن است!
جسم هم فقط برای سوختن است!
دل را شکستی و
کبریت را با خودت برده ای!
کسی نیست مرا بسوزاند گرم شوم!
متن از: مصطفی رسولی
0
این بتخانه بجز تو بت ی دیگر ندارد
حرم دل بجز عشق تو صفای دیگر ندارد
تو آنی که باید نماز صبح ت صد رکعت باشد
برای گفتن از تو هزاران سخن هم کم باشد
مشرق و مغرب هر دو باشد به چشم تو
هوس کردم ببوسم خال گوشه ی لب تو
من از آیین عشق تو جز کفر نمی دانم
کفر می گویم اما خود را عاقلتر از هرکه میدانم
شعر از: مصطفی رسولی
0
قرار بر این است
من عاشق باشم
و
تو معشوق
چون تو عاشقی نمی دانی و من هم جز عاشقی نمی دانم!
متن از: مصطفی رسولی
0
آنکس که دلم بُرد ندانست عاشقش هستم
هر چه آورد به سرم عشق نبریدم و نرستم
دل چپ و راست شد به سینه هرگز نبریدم
دستی به سرم نکشید تا دست خودم بریدم
یک خار به دست او بود روزگار من سیاه شد
یک جان کم بود و هزاران جان من فدا شد
او رفت و زخم دست من خوب نمی شد
یک روز بیش می بود رفتن او دیر نمی شد
شعر از: مصطفی رسولی