امروز دوشنبه 14 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
1
انتظارت را بکشم یا به دیدارت بیایم؟! با تو هستم خدایا؟! پیرم کرد انتظار کشیدن آدمها! انتظار دوست داشتن! انتظار دوست داشته شدن! دنیای که درست کردی جای خوبی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن نیست! دوست داشتن یک واژه است و به تنهایی نمی تواند به جنگ واژه های دیگه برود! جدایی، فاصله، انتظار، تنهایی و حتی نفرت! اول همه دوست داشتن ها معلوم است! یکی می آید و می رود! یکی هم با خاطرات همان تا آخر عمر زندگیش را زهرمار می کند و تنها می ماند! دنیا جای خوبی برای زندگی کردن نیست اگر جای خوبی بود تو به جای آسمان در دنیای که ساخته بودی زندگی می کردی! کاش آن زمان که تنها بودی یکی مثل خودت را خلق می کردی و برای رفع تنهاییت آدم خلق نمی کردی! آدم که خلق کردی مقداری از تنهایی تو را پر کرد و دیگر تو مثل قبل تنها نبودی! ولی شکل جدیدی از تنهایی در انسان ظهور کرد!
بی دلیل نیست مخلوقت بین واژه های که استفاده می کند می نویسد تنهاتر از خدا! امروز دلم تنگ است مثل دیروز و مثل روزهای گذشته! این انتظار آخرش ایمان مرا نابود می کند! فردایم را هم می دانم! فردا هم چیزی ندارد که در امروز نبوده! چگونه است با مرگ پاک می کنی یاد و خاطر کسی را که دوست میداشتیم و ما را دوست نداشت! جای دیگری برای امتحان ما نبود زمین را امتحان ما برگزیدی؟! زمین جای قشنگی برای دوست داشتن نیست حتی از آنجای دوری که اکنون به آن نگاه می کنی! انسانهایت به در و دیوار حسادت می کنند چون نمی توانند پرنده باشند و پرواز کنند! هر چه می توانستی با آن دل بندگانت را شاد کنی ندادی و از آنها دریغ کرده ای! بهشت و جهنم را هم دیگر باور ندارند! برای باور این انسانهایت فقط خودت باید ظهور کنی! از تو هم معجزه می خواهند شاید برای همین است که ظهور نمی کنی و نمیآیی! دلیل نیامدنت پس چه می تواند باشد چون خودت سکوت کردی و حرفی نمیزنی از که باید پرسید چرا نمیآیی! تو که نیامدی باور و ایمان رفته انسانها را دوباره برگردانی! لااقل کلید خاموشی دنیایی که ساخته ای را بزن! خاموشی اکنون می تواند باور من باشد! بعد از هر سوختن مگر خاموشی نیست! خورشید هم روزی خاموش می شود! مگر نگفتی انسان جانشین و خلیفه تو بر زمین است! پس چگونه است که زمان رفتن و خاموشی خود را هم نمیدانیم و تو هم پاسخی به آن نمیدهی!
نویسنده: مصطفی رسولی
1
تو فرق داری با همه! همه دنیا در چشمان توست! حتی خدا را هم در چشمان خودت داری! خدا به چشمان تو مهمان است و تو میزبان خدا هستی! چه خدا و چه بنده ای که هر دو با هم و کنار هم هستند! یکی خدا را دوست دارم و یکی هم تو را! همین برای دوست داشتن من کافیست!
دوست دارم عمر نوح از خدا بگیرم تا بیشتر از هر آنچه که فکرش را هم می کنی تو را دوست داشته باشم!
ذره ای مهر و محبت تو را می خواهم! یک مقدار خیلی کوچک از آنچه که من تو را دوست دارم تو هم مرا دوست داشته باش! آخر میدانی! من پیمانه ام لبریز از دوست داشتن تو گشته! دوست داشتن تو سر ریز از این پیمانه گشته تا جایی که جای پاهایت، صدای نفس هایت، ضربان قلبت، فضای اتاقت و حتی روسری ات رو هم به اندازه یک انسان کامل دوست دارم! تو را جای همه آنهایی که باید تو را دوست میداشتن و نداشتن دوست می دارم! به پهنای زمین و بلندای آسمان، بیشتر از قطرات باران و همه ستاره ها، حتی بیشتر از آن چیزی که خدا تصورش را می کند تو را دوست می دارم! تو ذره ای از آنچه که من دوستت می دارم دوستم داشته باشی برای من کافیست! بیشتر از این چیزی از تو نمی خواهم!
نویسنده: مصطفی رسولی
1
می گویند چایی را باید داغ خورد! ولی من همیشه منتظر می ماندم که چایی سرد شود بعد آنرا بخورم! برای همین بود وقتی بهت گفتم دوستت دارم از دوستت دارم های که به تو می گفتم خسته و نا امید نمی شدم! منتظر بودم تو هم مثل چایی سرد شوی و بلاخره به من بگویی دوستت دارم! میدانی تو هرگز به من نگفته بودی دوستت دارم! ولی از من بارها شنیده بودی که دوستت دارم! نمی دانم چرا همیشه دوست داشتم به تو که مرا دوست نمی داری بگویم دوستت دارم! می دانستم یکطرفه است که تو را دوست دارم و تو نسبت به من و حرفهایم همیشه بی تفاوت و سرد هستی! ولی دست خودم نبود! من دوست داشتم که تو را دوست داشته باشم!
نویسنده: مصطفی رسولی
1
کاش همه دنیا خلاصه می شد به یک شهر و یک کوچه! کسی بزرگ نمی شد! کسی از این شهر نمی رفت! یک سال و چهار فصل بود! کاش همان کودک دبستانی بودم و بزرگ و عاشق تو نمی شدم! عاشق همان دختر همسایه می ماندم! سالها گذشت و همه از این کوچه و از این شهر رفتند، تا وقتی کوچک بودن همه بودن! بزرگ که شدن رفتن! کودکیهایم چی داشتند که فراموشم نمی شود!
برادر کوچکم را امروز به خواب دیدم! کودک شده بود! آمده بود به اتاق من! مرا به اسم کوچکم صدا کرد و گفت: من سالهای کودکیم را مدیون تو هستم وقتی پول نداشتم تو از پول توجیبی خودت به من می دادی و برای من هرچه می خواستم می خریدی! دست کوچکش رو برد توی جیب پاره اش! دیدم هزار تومن پول بیرون آورد و گفت این مال تو! دست من رو رد نکن! من همیشه مدیون تو بودم! دوست دارم به برادر بزرگم هر چه را که امروز دارم بدهم! گفتم نه برش دار! من از تو چیزی نمی خواهم! پول را گذاشت و از اتاق من بیرون رفت! از پنجره اتاقم نگاه حیاط خانه کردم دیدم توی حیاط خانه ما یک سه چرخه است که روی آن دیگ های بزرگ شیر است! تا دیروز آنها را به حیاط خانه ندیده بودم! برادرم با آن شیر جابجا می کرد و امروز تمام درآمد خودش را به من داده بود!
بعد از اینکه برادرم از اتاق رفت! عمویم را به اتاقم دیدم! گفتم عمو جانم! سالهاست تو را ندیده ام! کی برگشتی؟! چرا از این شهر رفتی! عمویم با من که بزرگ شدم او هم بزرگ و پیر شد! هر چقدر که من بزرگ و بزرگتر می شدم عمویم پیر و پیرتر می شد! گفتم کاش هرگز بزرگ نمی شدم که تو را پیر نبینم! عمویم را دوست داشتم! خانه پدر بزرگم چسبیده به خانه کوچک ما بود! خانه ما دو تا اتاق کوچک بیشتر نداشت! از حیاط خانه ما به خانه پدربزرگم یک پنجره کوچک بود! پنجره را باز می کردم و به خانه پدر بزرگم می رفتم! یادم افتاد پنجره را بخاطر رفت و آمد ما گذاشته بودند! آخر آن سالها جنگ بود و کسی جرات نمی کرد از کوچه خاطراتم رد شود! حتی پدرم هم از این پنجره کوچک به خانه پدربزرگم می رفت!
دیدی! توی نوشته ام جای برای تو نبود! از کودکیهایم گفته بودم! بانوی کودکی های من همان دختر زشت همسایه ی روبروی خانه ی ما بود! او نمی رفت و من بزرگ نمی شدم عاشق او می ماندم و به عشق سالهای دورم با او عاشق تو نمی شدم! آخر می دانم تو هم همسایه روبروی خانه کسی بوده ای!
عشق چیزی که کودکیهایم داشت را نداشت! پس به من حق بده کودکیهایم را بیشتر از تو دوست داشته باشم! چون میدانم تو هم کودکیهایت را بیشتر از من دوست می داری!
نویسنده: مصطفی رسولی
1
عاشقی به ما نیومده که! هرکه را دوست داشتم مثل خوره افتاد بر دل و جانم تمام وجودم را خورد! من درد کشیدم و اما او بی تفاوت بود! من بیشتر از اینها عاشق بودم و دل سپردم! من سیر نشدم از دوستت دارم های که بهش گفتم و او با همان دوستت دارم اول از منم سیر شد! مانده ام لیلی چگونه بود که عاشق مجنون شد! مجنون بهش دوستت دارم نگفته بود مگر؟! تا وقتی من بهش دوستت دارم نگفته بودم حال مرا می پرسید و نگران حال و احوال من بود! ولی همین که فهمید دوستش دارم دیگر حال مرا نیز نپرسید! دوستت دارم مگر باعث نزدیکی دو قلب نیست که من هرچه به او گفتم دوستش دارم او از من دور و دورتر شد! من جای خودم ماندم و او تا آن سر دنیا هم رفت! من عاشقی نمیدانم! در توان من نبود همه دنیا را دوست داشته باشم و برای همه بمیرم! فقط می دانستم عشق او را با همه دنیا عوض نمی کنم! فقط یکی بود ولی همه ی دنیای من بود! من جایی در قلب او داشتم؟! نه نداشتم! مردن را نمی دانستم که چیست و ازش به خودم نگفته بودم تا وقتی بهش دوستت دارم نگفته بودم! ولی وقتی فهمید دوستش دارم واژه منحوس مردن کنار هر سطر شعرها و نوشته های من می آمد! این را میدانم دوست داشتن من شکل آدمیزاد نبود وگرنه گفته بودن به من آنگونه که من دوستت دارم میدانم نه مجنون میدانست و نه فرهاد تجربه کرده بود!
نویسنده: مصطفی رسولی
1
به خیالم زنده ام تا که روزی تو را مهمان خانه ی قلبم کنم!
به خیالم روزی میایی! به خیالم روزی راه رفته را دوباره برمی گردی!
جاده همان جاده است که سالها قبل از آن رد شدی و گذشتی!
نمی دانم بعد از رفتنت چند تا خانه عوض کردی و چه شهرهای که نرفتی! ولی خانه ی ما عوض نشد که تو اگر جاده را هم گم کردی راه خانه ما را گم نکنی و بیایی!
تو سالها مهمان خانه ی قلب من بودی و خودت ندانستی!
به جبر نبود و به اختیار بود که تو را دوست داشتم! آخر من جز دوست داشتن تو چیزی نمی دانستم! با همین الفبای عاشقی که با نگاه تو در من پدیدار گشت سالها از تو گفتم و از تو نوشتم!
نه شاعر بودم و نه از عشق چیزی می دانستم!
از چه بود که من فراموش تو شدم ولی تو فراموش من نشدی!
توی تموم شعرهایم جایی برای میدانی های تو گذاشته ام! آخر من دانستم و تو ندانستی! برایت می نویسم که شاید سالها بعد از من بدانی! تنها دانستن تو برای من مهم است که روزی بدانی من عاشقتت بودم و تو را دوست داشتم حتی اگر آن روز من کنارت نباشم و سالها از رفتن من گذشته باشد!
فقط دوست دارم بدانی و یا روزی شعرهایم را بخوانی که زیر تموم شعرهای من بجای اینکه اسم تو را بنویسم اسم خودم را نوشته ام! عاشقت که شدم با همان تک نگاهت سالهای شاعری کردم! من از تو گفتم و از تو نوشتم پس باید اسم تو را زیر شعرهایم می نوشتم!
اگر روزی آمدی و نوشته های مرا خواندی بدان کسی را نداشتم برای دوباره دیدنت برای من دعا کند! نذرهای کرده ام که بعد از آمدنت هم کسی را ندارم نذرهای مرا ادا کند! تو خود بخوان نام خودت را به شعرهایم! دقت کردی نامت به شعرهای من چقدر زیباست! نام زیبایت شاید به شناسنامه خودت باشد ولی سالهاست بر روی قلب من حک شده است! صفحه دوم شناسنامه من سالهاست سفید است! کاش آمدنت روزی نباشد که صفحه آخر شناسنامه مرا پر می کنند! من تا آن روز منتظر تو می مانم! انتظار من تمومی ندارد! اگر رفتم و نیامدی آن دنیا هم به انتظار تو خواهم نشست!
متن از: مصطفی رسولی
2
عمر من اگر به انتها هم برسد پشت سرش دنیا هم خراب شود و قیامت هم از راه برسد باز هم دلیلی بر این همه دوست داشتن تو نمی یابم! فقط میدانم زاده شدم که تو را دوست داشته باشم و می خواهم که فقط تو را دوستت داشته باشم! چه دوست داشتنی که حتی حد و اندازه اش را هم خودم نمی دانم! نمی دانم از که بپرسم که بهم بگوید چرا من تو را دوست دارم! براستی شاید نیمه گمشده ی تو هم نباشم ولی بیشتر از نیمه ی گمشده ات تو را دوست دارم! چه دوست داشتنهای که جوابش را جز خدا کسی نمی داند! چه دوست داشتن هایت که من دانستم و تو ندانستی! چه شبها که تو خواب بودی و من نخوابیدم تا بیشتر تو را دوست داشته باشم! من آمده ام به تو بگویم که تو را دوست دارم! نپرس چرا و چگونه! چون خودم هم نمی دانم چرا و چگونه است که تو را دوست می دارم! اسم تو اکنون بدون اینکه خودت بدانی بر روی من است! خدا مرا به اسم تو صدا می کند! کاش اسم منم بر روی تو بود! گرچه اسم من قشنگ نیست و به تو نمی آید! ولی اسم تو زیباست و بر من که مثل تو زیبا نیستم خیلی می آید!
با من لحظه ای به کوه بیا! می خوام وقتی اسم تو را فریاد می زنم خودت هم باشی! من اسم تو را بگویم و کوه اینبار جای بازگشت صدای من به حرف بیاید و انگشتش را به سمت تو نشانه بگیرید و بگوید اسم تو را گفت! حتی کوه هم اسم تو را میداند! آخر وقتی تنهایی به کوه میروم و اسم تو را به کوه می گویم او هم اسم تو را بلندتر از فریاد من به خودم بر می گرداند!
میدانی! اسمت را خیلی دوست دارم! بی اختیار و بدون آنکه خودم بدانم با هر نفسی که فرو می برم اسم تو بر زبانم می آید و از یاد و خاطر من عبور می کنی! خاطر من پر از رد پاهای توست که با هر نفسی که کشیده ام بر روی آن قدم گذاشته ای! کاش می توانستم تو را همانند اینکه نامت را میدانم و می خوانم وقتی اسمت را می گویم در برابر دیدگانم ظاهر گردی! کاش ذره ای از قدرت خدا از آن من بود تا وقتی اسم تو را می خواندم به دیدارم می آمدی! من تو را خواندم بیا! لحظه ای درنگ نکن و بیا!
متن از: مصطفی رسولی
1
نمی توانم ببینم رفته ای و من مانده ام با دنیایی از خاطرات تو!
تو که می روی من می مانم و دوست داشتن های بی پایان تو!
نگاه هر که می کنم تو را به یاد می آورم!
نمی شود تو را دوست نداشت!
نمی شود به تو فکر نکرد!
فقط دوست دارم تورا دوست داشته باشم!
فقط دوست دارم به تو فکر کنم!
دوست داشتن تو همه چیز را زیبا کرده است!
دوست داشتن تو حس قشنگی به دنیا بخشیده است!
نمی توانم تهی از دوست داشتن تو باشم!
میدانی! من تو بودم عاشق خودم می شدم!
جای تو هم خودم را دوست می داشتم!
سکوت نکن خدایا!
جز تو کسی برای من نمانده که دوست داشتن مرا به گوش او برساند!
بگو سالهاست رفته ولی فراموشش نکردم!
سکوتت را اینجا دوست ندارم خدای من!
تو بخاطر دوست داشتن من باید به حرف بیایی!
دیگر دوست ندارم به همه دنیا بگویم که او را فراوان دوست میداشتم!
تو بدانی و من بدانم خودش هم نداند دوست داشتنش را با هیچ چیزی توی دنیا عوض نخواهم کرد!
مانده ام خدایا در دوست داشتن تو!
تو را بیشتر دوست دارم یا که او را؟!
ناراحت نمی شوی از من اگر امروز بگویم او را بیشتر از تو دوست دارم؟!
شاید فردا نیز تو را بیشتر از او دوست داشته باشم!
ولی امروز او را بیشتر از تو دوست دارم!
پیغام دوست داشتن مرا به او برسان!
به او بگو دوستش دارم!
دوست داشتن مرا به اون برسان تو خدایی می توانی!
نام مرا آرام در گوش او زمزمه کن!
چه حسرتها خوردم که دوستش داشتم او هرگز نفهمید!
چه روزها که بدون او از پس هم گذشتن و فردا هم نیامد!
تو می توانی حرف بزنی خدای من! سکوت نکن!
نه تشنگی لبانم را جرعه ای آب بده و نه دستم را بگیر که سالهاست از پا افتاده ام!
فقط تنها خواهشم از تو این است!
به او برسان که من دوستش داشتم!
کجای این دنیا زندگی می کنی که جز خدا کسی برای من نمانده به تو برساند دوستت داشتم!
جای من چه کسی را دوست داری که من نمی دانم؟!
فقط کاش خدایی که پیغام دوست داشتن مرا به تو نمی رساند به من بگوید او که اکنون دستانش در دست توست تو را بیشتر از من دوست می دارد یا نه؟!
دوست داشتن تو تمومی ندارد!
هر روز فصل تازه ای از دوست داشتن تو آغاز می شود!
متن از: مصطفی رسولی
1

دوست داشتن تو دوست داشتن تموم خوبیهاست!

برای دوست داشتن تو نباید که پیامبر بود!

رسالت من دوست داشتن توست!

و من زاده شدم برای اینکه تورا دوست داشته باشم، به تو فکر کنم، برای تو نفس بکشم! و در نهایت برای تو بمیرم!

متن از: مصطفی رسولی

1

همیشه آخر قصه

یکی راهی شده رفته

یکی مبهوت و یاده روزای رفته میوفته

نه اونکه میخواد و نه اونکه مونده میخنده

شاید اینجوری قسمت بود

چی میشه بی تو آینده…

بی تو آینده.

چی میشه بی تو روزایی

که هر لحظه اش یه دنیا بود

نمیشه بی تو خندیدو

نمیشه فکر فردا بود

تموم لحظه هام آهه

خیال با تو بودن شد

چه روزایی که پژمردو

چه رویایی که پرپر شد.

یه عمره با خودم تنهام

ولی سخت میشه عادت کرد

نمیشه رفته باشی تو

نمیشه اینو باور کرد

خیابونای تاریکو

یه از خود بی خود شب کرد

یه مشت رویای تو خالی

همه دلتنگتن برگرد.

آیــــنده…

آیــــنده.

چی میشه بی تو روزایی

که هر لحظه اش یه دنیا بود

نمیشه بی تو خندیدو

نمیشه فکر فردا بود

تموم لحظه هام آهه

خیال با تو بودن شد

چه روزایی که پژمردو

چه رویایی پرپر شد.