امروز سه شنبه 15 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
پشیمونم نکن از اینکه سالها عاشق تو بودم
شیشه عمرمُ به تو به نام شراب داده بودم
تو شراب عمر من خوردی و شیشه شکستی
یک پیک نمانده به شیشه ای که بشکستی
در کوی ما سنگ نزدند به تو، کوی تو سنگسارم کرد
صد سنگ تو زدی به نام عشق، سنگ تو بیمارم کرد
شعر از: مصطفی رسولی
0
لعنت به غیر من که نشد مثل من برای تو
همه عمر خود بسوزدُ دل نبندد به چشم تو
او آمدُ از من به توُ عشق تو فقط دروغ گفت
آه از این درد که نشناختُ پشت سر می گفت
آمده ام نفرین کنم و آه بکشمُ بعدش بروم
دوست دارم بیشتر از اینا آبرویش را ببرم
شعر از: مصطفی رسولی
0
تو رفتی و به شهر یک آشنا نمانده
غریب به شهرمُ خانه ام غریب مانده
بهار از این شهر رفتهُ انگار بهار به خود ندیده
عاشق مثل تو و من دیگه شهر به خود ندیده
گل خشک شدُ رنگ بهار ندیدُ جوانه ها پژمرد
همه رفتن از این شهرُ دیگر کسی دروغ نگفت
شعر از: مصطفی رسولی
0
ستاره افتاده لبانت شکل یک خال شده
خال سیاه لب تو هر دم مرا خیال شده
ندارم ببخشم آن چیز که لایق خال تو باشد
بوس از خال لبت به رویا هم مرا حلال شده
یک خال تو یک ستاره از آسمان کم کرده
آسمان ستاره داده اما به لبت عاشقی کرده
شعر از: مصطفی رسولی
0
پنج مرداد است روز تولد دو ماه و دو فرشته
یکی به زمین و دیگری دو ساله که بهشته
غرق شادی و سرور است آسمان و زمین امروز
دو تا فرشته هم متولد نشده اند توی یک روز
به بهشت یک ماه کم باشد چون ماهش به زمین باشد!
بالا هم که رود آسمان بهشت هم رنگ چشمان او باشد!
(تولد خودت و مادرت مبارک عزیزتر از جانم)
شعر از: مصطفی رسولی
0
عشق جدید بهت میاد
خندیدن هم بهت میاد
دستش رو بگیر مرا فراموش کن
جای لب من لب او را بوس کن
من بار سفر سالهاست بسته ام
امروز را هم سالها پیش دیده ام
یادگاریهاتو میذارم واسه خودت بمونه
جای من اینبار به او بگو دیوونه
شعرهای منو به او بگو برات بخونه
خوش به حالت دلت تنها نمی مونه
شعر از: مصطفی رسولی
0
به دوست و به دشمن سپردم به تو بگوید
که بعد از من دوسِت دارم به کسی نگوید
گفتم راز دل من جز به تو به هیچ کس نگویند
تا زنده ام نگویند بعد از مرگ من به تو بگویند
گویند پشیمان نشد اینکه تو را دوست داشت
اسم خود ندانست اما اسمِ تو را خوب خواند
شعر از: مصطفی رسولی
0
یک روزی به عصای پیری ام تیکه داده ام
که در جوانی جز به عشق تو دل نداده ام
درخت سبز زندگانیم به جوانی آب داده ام
من عشق خودم را به همین عصا داده ام
ثروتم بعدِ رَختِ عزا همین عصا خواهد بود
باشد که بماند بیایی حیف فردا نخواهم بود
شعر از: مصطفی رسولی
0
به عمر ما عاشقها همه فصل ها پاییز بود!
چند صباحی بودیمُ که اونم غم انگیز بود!
به چشمان منم دگر بهارانی نمی آید تا ببینم!
گر هم ببینم در جوانیم نیستُ به پیری ببینم!
عمر شادیهای ما کوتاه مثل دانه ی برف بود!
میدانم دیگر به عمرم شاید پاییز را هم نبینم!
شعر از: مصطفی رسولی
0
عاشق شدم به چشم تو
حتی ندیدم روی تو
امان از اون چشم و نگات
فقط باید بگم فدات
نفس گرفته بوی تو
گرفته ام من خوی تو
تا نروم از پیش تو
یک تار موتُ ببند به پام
دل بسته ام به چشم تو
دل من بگیرُ بهم نگو برو
شعر از: مصطفی رسولی