امروز چهارشنبه 16 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
ای چشمانت به رنگ آبی دریا!
رها شده ام در کوچه های بی کسی!
در خانه ات را به روی من بگشا!
رها شده ام در آغوش تو پیدا می شوم!
زنده بودم تا برای تو گم شوم!
چرا آخر مرا نمی جویی؟!
چرا آخر مرا نمی یابی!
شاید پشت در خانه ات باشم!
کدامین خانه، خانه توست؟!
مصطفی رسولی
0
درون سکوت خود همی فریاد دارم!
میان کوچه ها تو را یاد دارم!
تو را یاد دارم دستم می گرفتی!
تو عاشق بودیُ از عشق برایم می گفتی!
تو روشن مثل فانوسی در جاده بودی!
چه شد فانوس خود از من گرفتی؟!
کدامین جاده تو را پیدا کنم دل!
که بهتر از تو نباشد در هیچ منزل!
شعر از: مصطفی رسولی
0
عاشق تو بوده ام نفهمیده ای!
نامه های که نوشته ام ندیده ای!
چشم من دنبال تو بوده در کوچه ها!
سر راهت می نشستم، ندیده ای!
عاشق تو بوده ام از سالهای دور!
اسم تو برده ام همه جا، نشنیده ای!
شعر از: مصطفی رسولی
0
درون چشم تو، آب حیات من است!
درون قلب تو، جای من است!
هرکه را دیدی از خود دور کن!
جز نام من هر نامی را فراموش کن!
میون دفترهای مشقت،
خط به خط اسم مرا بنویس!
جای من صورت خود را بوس کن!
شعر از: مصطفی رسولی
0
آهسته نه! شتابان بیا!
دلم سر راه تو بنشسته!
شبی از بی قراری،
توی جاده،
دنبال رد پای تو بودم!
نمی دانم از کدامین جاده رفته ای!
نمی دانم از کدامین جاده می آیی!
مرا پیدا کردن که برای تو کاری ندارد!
پس چرا نمی آیی؟!
خانه ما همان جاییست که میدانی!
مصطفی رسولی
0
اگر سر در گریبانم دیده ای!
اگر اشک در چشمانم دیده ای!
اگر دیدی تنها نشسته ام!
اگه دیدی توان رفتنم نیست!
تو دستم را بگیر!
من عاشق تو بوده ام!
با تو زیر باران بوده ام!
مصطفی رسولی
0
از کنارم بی تفاوت رد شو!
من نام و نشان خود را گم کرده ام!
سالهاست در این شهر بدون نام و نشان زندگی کرده ام!
مرا در خودت پیدا نمی کنی؟!
من گم شده در یاد تو هستم!
لااقل اگر دیگر نمیایی!
بگو راه خانه ام کجاست؟!
من راه خانه خودم را نمیدانم!
مصطفی رسولی
0
معنی ثانیه ها و گذر زمان را درک نمی کنم!
وقتی نگاهت پشت پنجره مونده!
بوی تن تو هنوز هم توی کوچه ها مونده!
هیچ بارانی هم رد پای تورو از خیابان نبرده!
و یادت هم اینجا پیش من مونده!
کدامین نقطه از دنیایی که زمان از رفتن باز مونده!
از: مصطفی رسولی
0
تشنه ام!
جرعه ای آبم بده!
توی دستانت آبم بده!
آب می خواهم!
روی پاهای کوچکت تابم بده،
خواب می خواهم!
قصه زندگی خودت را برایم بازگو!
از کودکی هایت برایم بگو!
از آرزوهای بزرگ!
از آن بوسه ای که بر لبانم میزدی!
از عهدی که با من بستی!
کنار آن حوض بزرگ!
شعر از: مصطفی رسولی
0
در شهر خودم مرا افسانه کرده اند!
نشانم می دهند با دست!
پس از تو مرا دیوانه کرده اند!
درون شهر خود حالا غریبم!
چه کردی با من ای دوست!
که من جز خوبیهای تو ندیدم!
دیوانگی من به تو در شهر عالمی دارد!
صف به صف سنگم زنند!
دیوانه شدن برای تو را هم دوست می دارم!
شعر از: مصطفی رسولی