امروز یکشنبه 13 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
روی زمین،
چه کوهها و چه دشت!
کنار ساحلُ در امتداد هر جاده‌ای!
توی جنگل و کنار رود!
زیر باران و روزهای داغ!
در کویر و بر روی شن‌های داغ!
با تو سالها عاشقی کرده‌ام!
توی آسمان هم که نیمه گمشده‌ی منی!
مثل رویا در میان آسمان ها خفته ای!
بی تکلم با من از عشق سخن‌ها گفته‌ای!
چه خواهم بیش از این که سزاوار من است!
جز تو ته این جاده کِه به انتظار من است!
آرزویی مانده برای من فقط!
کاش ماهی بودم درون آب!
درون دریا یا برکه‌ی کوچکی!
دنبال ماهی بودم که چشمانش به رنگ چشمان تو بود!
توی دریا هم عاشق ماهی می‌شدم که شبیه تو بود!
شعر: از مصطفی رسولی
1
زندگی نیست جز با شقایق ها، که انسانی دگر دیدم!
به جادوی نگاه تو، سالها روح و تن از هم جدا دیدم!

بکش دستی به زلف من، که یار از من گریزان است!
چو پایم نیست بگریزم، دنیا هم بدتر از زندان است!

کنون میل ستم داری که تازیانه باشد به دست تو
مرا بیمی نیست بزن، که باز هم ببوسم دست تو

زمین سرد است چون پیراهن زمستان به تن کرده
مرا گردن زنند چون ابلیس اقتدا به گناه من کرده

من از نسلی به جا ماندم که بی آینه هم زیبا بود
بگذر تو از گناه من که عشق افسانه بودُ رویا بود

می برد مرا یادت به هر جا جز به آن جایی که تو هستی
می کشد مرا پایم به هر جا جز به آن جاده که تو رفتی

به آن سیبی که حوا چید، به یوسُفی که ته چاه مانده
به آه هر شب و روزم، یوسُف تو هم بی زلیخا مانده

شعر: از مصطفی رسولی
0
وقت آن است قلمم بنویسد ز تو
که من بیچاره آمده به درگاه تو
اول و آخرِ شعر و هر نامه ای
صاحب دلُ صاحب هر خانه ای
این همه دنیا قدرت سر انگشت توست
پروانه را سخن نداده ای اما از تو گفت
درگذر از من گر شعرم ساده است
رسیدن به تو آخر هر جاده است
به کوه و به غار با یار سخن گفته ای
گویند نهانی و پنهان ز هر دیده ای
از تو به ما رسد همی سلام و درود
لیک سلام ما آخر تو را چه سود
از من و هر بندگان خودت درگذر
منِ خطاکار پیش خود ببر
شعر من اگر خط خطی و پاره است
نام تو بر سر زبان من بیچاره است
0
هر دم که تو را به عشق خوانم خوابت آید
صد کشته دین جز من به خوابِ نازت آید

تیشه به دستت مگر نزدی جز ریشه ی ما
این دل هم بکن از سینه شاید به کارت آید

یوسف، حوا می دانست که چون تو را زاید
لیک زلیخا از کجا بداند که بر سر چاهت آید
*******
چه خوش که بزرگ شدی تا مادرت دوست بدارد که چون فرهاد بر سر راهت آید
مادرم اگر میدانست دل نازک مرا می شکنی می گفت کاش این بلا سر خودت آید
*******
کاش چون مادرم بودی که کوچک گلی سرخ را می کارد به هر گلدانی بزرگ
دیشب خواب بودم به همه گلها از تنهایی من و از رفتن تو چه ها که نگفت
*******
معلم که نیامد خط بزند عاشقانه هایم را
و تو که بخوانی با صدای خوش ترانه هایم را
*******
شعر از: مصطفی رسولی
0

بنده ای دعایش به درگاه خدا فراوان می رفت

به روی بستر هنگام خواب

آنقدر به خودش می پیچید

که از تنش جان می رفت

به روی دیوار ترک خرده نوشته بود

می‌میرم

دستی نگرفت کسی تا زنده بودم اما

آخرین برگ از هزار دفتر من

تو یکی بخوان قبل از رفتن من

گفتی می مانی با من بی چون و چرا؟

گفتم نخوانم به همه عمر جز نام تو را!

دل خوش که روز آخر چون روز اول مانَد!

به جوی آب نشستم که شاید نام من خوانَد!

با همه سادگی و رنجش از او

کس نیامد میان دل من و او

یاد او بود که خوابم پریشان کرده

رفتن او بی آبرو به جهانم کرده

او رفت و نپرسید دگر حال مرا

رَود از دیده اما نمی رود از دل چرا!

سرای منُ او جز یک دلُ یک بام نباشد!

به دیناری نفروشید خانه ی غمهای مرا!

من نشستم به تماشای رفتن او

او گفت دوست ندارم و دگر هیچ مگو!

آن چیست که در سینه ی من نیست و در جانِ صدف خوابیده!

در جانِ من نیست و به جان صدف روییده!

شاخه گلی یادت نرود اگر که فردا خوابیدم!

که امروز را دیروز در چشمانِ تو می دیدم!

من ساده نویسم چون جز عشق ندانم!

خلقت خود را هم از چشمهای تو می دانم!

این دعا بود که به درگاه خدا فراوان می‌رفت!

و چُون نام من به دعا بود خدا فقط برای تماشا می‌رفت!

گر ساده نوشتم به سادگی روز اول عشق!

چُون تو زیبا بودیُ من جوجه اردک زشت.

شعر از: مصطفی رسولی

1
چشمها را کجا باید شست تا جور دیگر باید دید؟!
هراسم از این که گویند آب نباشد با اشک بشویید!
یا یار با آب نباشد تیمم کنید و هیچ نگویید!
من دست ندیدم که به چشمی رسیده باشد!
یار را نگویید بیاید چون نیامد و رمیده باشد!
چشم من پاک است گویید قلبها را چگونه بشوییم؟
دست من بو کنید چون که به تن یار تیمم کرده!
لیک نهراسید که یار به غیر من هم عادت کرده!
اگر جور دیگر می‌توان دید بگویید بی‌میل نباشد و به خوابم آید!
سرود آسمان بخوانید که همراه نسیم بوی او از در و دیوار هم آید!
ای چشم که پاکی و ای دست که تیمم کردی!
نمره‌ی تو هیچ نباشد اگر بدانم که تقلب کردی!
دوش آب که می‌رفت به بالای دِه پاکیزه نبود!
ما آب گل آلود کردیم تا یار ببینیم و چشم بشوییم!
چشم اگر بشوییم و اگر ماهی هم بخورد آب،
دل اگر پاک باشد و به کویری نباشد چون سراب،
این رود هر کجا که رَود پاک بماند تا به دریا می‌ریزد!
ابلیس به پاکی چشم و دلِ ما به سجده بر می‌خیزد!
گر رود نباشد چشمها را کجا باید شست!
این همه غم و اندوه جدایی را کجا باید گفت؟!
*******
چشمها را دگر کسی نمی شویید با آب!
انسان دگر جور دیگر نمی بیند سهراب!
*******
شعر از: مصطفی رسولی
0
شبی دگر آمد و بی نفس یار بگذرد ایام جوانی
سخت است بی دل باشیُ اما بی عشق نتوانی

چون می گذرم مثل نسیم از کوی قدیم دیوانه نام نهادند
حیف، تو به جهان باشیُ من سرگردان بمانم به جهانی

نه پای غزالم بود و نه شتاب یوز و نه هیچ کوی و بیابان
ندانم که چه شد میلت کشید مرا با سنگ ز خود برانی

رفیقان همه گفتند یاری دگر گیر و بگذر از ایام قدیم
گفتم مرا همین بس که عاشق تو بوده ام به زمانی

به مراد نرسیدمُ دعای همه کردم به جوانی مراد بگیرند
به خواب و رویا باشی و به بیداری چرا نیایی که بمانی
با دستی که روزی گرفتی بُتی ساختمُ به بتخانه نهادم
زیباتر شده از هر حور و پری به آسمان گفتم که بدانی

بی تو چه حاصل که گویند دنیا همه جنت و ماوای تو باشد
نخواهم لیک به تو بخشند آنچه دلت باشدُ به لبهایت بخوانی
شعر از: مصطفی رسولی
1
باید پلی بسازم،
پلی به بلندای آسمان!
پلی که بتوانم به هرسمتی که هستی بچرخانم!
به یسار و به یمین!
به هر جایی که باشی!
بابد پلی بسازم به سمت آسمان هم باز شود!
جایی که بتوانم تو را بیابم و نگاه کنم!
تا تو را نبینم و ندانم کجای دنیا هستی نمی‌توانم با هیچ پلی به تو برسم!
ولی اگر بدانم کجای دنیا هستی به هیچ پلی نیاز ندارم!
از آن بلندی هم می‌توانم میان دستان تو سقوط کنم!
یا پلی که همانند فانوسی دریایی باشد!
ولی من فانوس بزرگ ندارم در میان آن بگذارم!
جز شمع وجودم که هر لحظه می‌سوزد!
می‌توانی به اقیانوس و دریا هنگام باد و طوفان و به خشکی فانوس شمعی مرا بیابی؟!
ولی تو که گم شده نیستی!
آن که خودش را گم کرده است من هستم!
من سالهاست میان من‌هایی که هرگز ما نشد گم شده‌ام!
تو مرا می‌یابی! یا من تو را!
من پلی می‌سازم و با شمع جانم برایت فانوسی روشن می‌کنم!
تو را پیدا کنم یا تو پیدا می کنی مرا!
اما میدانی! ساختن پل به این بزرگی عمری بیشتر از عمر نوح می‌خواهد!
کاش نوح به جای کشتی پلی هم برای رسیدن من به تو می‌ساخت!
آه! باز هم با یاد تو شروع کردم به خیال پردازیهای بزرگ!
کاش بودی می‌خوابیدم!
تو خود بیا، من همان خانه‌ی کوچک خود مانده‌ام!
خانه‌ی من کوچک و کوچکتر شد تا تو مرا گم نکنی و بیابی!
خانه‌ی تو اما بزرگ و بزرگتر شد تا من تو را گم کنم و نیابم!
متن از: مصطفی رسولی
0
اگر مرا به خانه‌ی دل
جز خانه تو خانه‌ای باشد،
اگر به مکتب عشق جز عشق تو درس دگری باشد،
اگر هر کجا که باشم به سرم جز سایه‌ی تو سایه‌‌ی دگری باشد،
اگر به خلوت دل جز یاد تو یاد دگری باشد،
اگر در چشمانم جز چشمان تو چشم دگری باشد،
اگر مرا پرواز یاد داده باشند و نیامدم به سویت،
اگر به خواب و رویا جز رویای تو رویای دگری باشد،
آنوقت بدان هدف از خلقت و آفرینش من چیزی جز دوست داشتن تو بوده!
عشق را بر شانه‌های من گذاشتند و گفتند تو با عشق پادشاه جهانی!
او با تو نماندُ تو به یاد او بمانی!
متن از: مصطفی رسولی
0

و یا کاش از میان عاشقان هم پیامبری برمی‌گزید!

همه منتظر، که خدا بگوید به عاشقان چه بگویند!

و باز هم اما همه منتظر که خدا بگوید به عاشقان چه بگویند!

به عاشقان چه بگوییم یا الهی؟!

من عاشقان را آفریدم تا در میان شما زندگی کنند!

فقط برای دوست داشتن!

برای اینکه دنیا مکان قشنگ‌تری برای شما باشد!

و باز هم یکی از میان حاضران می‌گفت:

و باز هم خدا می‌گفت:

پس او را عشق فراوان بیاموزید و عشق فراوان دهید!

بذری که نه در میان گیاهان و درختان،

اکنون باید فقط به آدمیان عشق تزریق شود!

و خدا فقط عاشقان را می‌آفرید!

نه عاشقی مثل من!

تو بر من بیاموز آنچه از عشق میدانی!

و تو پیامبر من هستی!

من هیچ ندارم و هیچ ندانم،

و تو پیامبری از سرزمین عشق بودی!

متن از: مصطفی رسولی