امروز یکشنبه 13 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
به چمن بلبل و قمری آمده اینک که بهار است
نه بهار ماند نه پاییز اما عشق تو ماندگار است

من و دل فدای رویت، جان ناقابل فدای کویت
قسم به زلف سیاهت، زنده ام اما آیم به سویت

کس دگر برام نمانده به همه دنیا هیچ آشنایی
تو بگو باورم شد حتی اگر بگویی که خدایی

به تو دل بسته بودم پس از آن عهدی که بستی
قسم به خدای پاکی که شب و روز می پرستی

دلتُ سرای من کن که مرا جز یک جان نباشد
به چنین عالم بزرگی هیچ جایی و مکان نباشد

روح و جانم به فدایت اگر به دنیا قسمتم نیست
تو زخم زدی به سینه اما اینکه از تو ستم نیست

من اگر پیش تو خارم، عشق را اما به تو بدهکارم
بال و پر نمانده پرگشایم که جز عشق نباشد کارم
شعر از: مصطفی رسولی
0
به محبت دست کشیدی به سر عاشق مسکین
چو چشم من دید رویت به دل گرفته ای کین

دست و لب دلبر اگر بی میل و به جان من نیست
جز تو کس نگفته باشد سایه ات هم آنِ من نیست

تو مگر از دست ساقی جای من جام نگرفتی
پس چه شد جای لبانم از لب غیر کام گرفتی

به تو که چنین پا نباشد که دل من کشی به زیرش
دل بُود به زیر پایت هوس کن بزن خنجر و تیرَش

به دلم مانده بگویم به زمین از همه بی وفایی
پس از آن خواب شیرین کس نداند که کجایی

مرا شبی به عالم خواب گفتی به زمین نیستم آسمانم
به دلم هر چه کردی قسمتم بود پس چرا تو را برانم

به تو که می نویسم دل و جان به جوش آید
یادت هست آرزو کردم دریا هم به رود آید

من اگر دست به دعایم دگر هیچ امید نمانده
کس نگوید جوانم چون دل به سینه پیر مانده

اگر اینک بی تو به جهانم حتی یک آرزو نیست
چون میان آدمیان هیچ عشقی عشق قو نیست

شعر از؛ مصطفی رسولی
0
از همه دل بریدم از تو و یادِ تو هرگز
به جهان کس ندیده عاشقی مثل تو هرگز

به من و رُخم نمانده نشانی از جوانی
به کتاب و دفتر من جز نام خود نخوانی

به چنین یاری زیبا اگر به خود نَبالم
نروی ز کویم ای یار که تا ابد بِنالم

کنون یادِ من باش تا نشوی ز یادِ من غافل
اگر به یاد تو نباشم عُمر من هم چه حاصل

کنار نام تو روزی نام من هم بسیار گویند
پس از تو تک گناه من اما بیشمار گویند

کنار نام تو اگر نامِ من مسکین خار باشد
به من عاشقِ تنها فقط این یادگار باشد

دلی شاد و یاری زیبا اگر به دنیا آنِ من شد
قسم به تار مویت همین بلای جانِ من شد

به شبی مرا صدا کن تا نبینم همه خواب بوده
به لبانم قطره آبی بنشان تا نگویم سراب بوده

شعر از: مصطفی رسولی
0
از من گذشتی تا از تو و یادت همیشه بگذرم
بعد از تو جز خدا کس نداند چه آمد بر سرم

چه گویم که می سوزدُ همی آید بوی جگرم
رو برگرداندم از آسمانُ زمین را فقط بنگرم

نمی دانم شب کدام است و چه روزی آمده
تو بگو به جهان ماندهُ عمرش پایان نیامده

به تو که فکر کنم عمر به پایان نرسد
انگار کسی نیست با بهار از راه برسد

تو جوانیُ اما آینه من شکستهُ ندانم که پیرم
من آنم که نروم ز کوی تو تا اجل بیایدُ بمیرم

تهیدست ماندم و نگرفتم کامی ز وجودَت
می سوزم یک عمر اما دم نزنم ز نبودَت

دوش با یاد تو باز تا به سحر خواب نرفتم
آنقدر چشم بستمُ باز گشودم تا از دنیا رفتم
شعر از: مصطفی رسولی

0
تاریخ به خاطر خواهد سپرد نام و نشان عاشقانی را که به راه عشق رفتند!
تاریخ به خاطر خواهد سپرد مرا،
آن زمان که تو را می‌دیدم و قلبم دو برابر مشتم به سینه می‌شد!
تاریخ به خاطر خواهد سپرد در کنار نام تو نام کوچک من را!
می‌نویسم از تکه‌ای نان،
جرعه‌ای آب،
و کمی عشق
که در میان دستان تو بی‌نهایت می‌شد!
می‌نویسم تا بدانی نام تو بر زبانم جاری می‌شد!
می‌نویسم از بوسه‌ای که بر لبانم کافی می‌شد!
می‌نویسم تا بدانی با یاد تو آسمانِ چشمانم بارانی می‌شد!
می‌نویسم تا بدانی بی‌تو منِ دیوانه‌ به شهر ساقی نمی‌شد!
می‌نویسم تا بدانی جز اسم تو به مکتب مرا هیچ یاد ندادند!
می‌نویسم تا بدانی اسم تو را می‌نوشتم اما دفترم هرگز پر نمی‌شد!
می‌نویسم تا بدانی بی‌‌من نامه‌های کسی به خانه‌ات راهی نمی‌شد!
می‌نویسم تا بدانی چون من کسی با رفتنت بی‌دین و آیین نمی‌شد!
می‌نویسم تا بدانی دل جز به عشق تو به سینه یاغی نمی‌شد!
می‌نویسم تا بدانی با رفتنت زخمهای من درمان نمی‌شد!
می‌نویسم تا بدانی بی‌تو روح و جسم من کامل نمی‌شد!
می نویسم تا بدانی شاید روزی بیایی و بخوانی!
متن از: مصطفی رسولی
0
می سپارم دل به آن کس که یاد او را باد بُرد
دل پرپر شد به سینه حال که او را خواب بُرد

درد من دیدُ بی خیال درد من همکلام غیر شد
با غمش ساختم و نامه ام را جای او آب بُرد

در میان هر شبم شمعی به نام عشق بود
سوختند شمعم را، نور او را هم مهتاب بُرد
بر سر دو راهی بودمُ و راه خانه اش یادم نرفت
هر دم به یاد او من بودمُ او را در انتها صیاد بُرد

شعر از: مصطفی رسولی
0
روزی تمام می‌شود،
و من انتظار می‌کشم!
انتظار اینکه بگویند دیگر تمام شد،
می‌توانی چشمهایت را برای همیشه ببندی و بخوابی!
ولی نمی‌دانی مگر،
با بستن چشمها می‌گویند دنیای دیگری آغاز می‌شود!
دنیایی که گویند هر کس به دستش کارنامه اعمال خود را دارد!
به دست من هم انگار چیزیست!
نوبت من که می‌شود گفتگوی میان من و خدا آغاز می‌شود!
+ آن چیست که در میان دستان توست بنده‌ی خطارکار من؟!
- اگر عشق را خطا و گناه معنی کنند این کتابِ گناهان من است!
+ کتاب گناهانت یا کتاب عشق؟!
- کتابی که تو بزرگترینش را پیش خود داری، کتاب تو پر شده از داستانهای عاشقی بنده گانت،
کسانی که عاشقی کردند،
کسانی که به بهم نرسیدند،
کسانی که گفتند گناه کردند عاشق شدند،
چون عشق را گناه می‌دانستند!
با چنین کتابی نمی‌دانم چگونه شد زنگِ پایان دنیا را زدی و دل کندی از مردمان دنیا و عاشقانه هایش!
+ کتابت را برای من می‌خوانی؟!
- تو می‌دانی در میان کتابم چه نوشته‌ام! مگر نمی‌دانی!
+ چرا می‌دانم ولی دوست دارم تو بخوانی!
- من هم دوست دارم تو بخوانی، من تمام اینها را روزی هزاران بار خوانده‌ام، وقتش شده تو که خدایی اینها را برای من بخوانی،
از کودکی بخوان، از لحظه‌ای که چشم به دنیا باز کردم و مادرم مرا به دنیا آورد!
و خدا می‌خواند! خدا می‌خواند هر آن چیزی که به نام عشق از تو نوشته‌ام!
+ تو زندگی کردی یا عاشقی! این کتاب پر است از عاشقی،
جایی ندیدم نوشته باشند زندگی کرده ای؟!
- من به نام زندگی عاشقی کردم!
+ چیز ناگفته‌ای نمانده که توی کتابت ننوشته باشی و بخواهی برای من بازگویی؟!
- دنیای من پر بود از ناگفته‌ها و نانوشته‌ها، اگر اینجا هم جایی مثل دنیا باشد، اینجا هم خالی نمی‌ماند از نانوشته‌ها!
+ چیزی از من بخواه!
- چه بخواهم خدای من وقتی اینجا بهم گفتن کسی که یک عمر برایش نوشتی و خواندی نه سهم تو بود و نه قسمت تو،
وقتی می‌آمدم دیدم دستش در میان دست دیگری بود!
+ خب چیز دیگری بخواه، چیزی بهتر و زیباتر از او! می‌گویم هر آنچه را که دوست می داری به تو ببخشند!
- اما من شاید هیچ نخواهم!
+ نه باید بخواهی، هر آن چیزی که دوست داشتی به دنیا داشته باشی و بهت ندادم این دنیا بخواه تا بهت ببخشم!
- ولی من هر آن چیزی که توی دنیا می خواستم برای همان دنیای من بود! اینجا نمی‌دانم چه بخواهم! بگذار چیزی نخواهم!
+ اگر چیزی نخواهی کجا زندگی می‌کنی؟!
- میان کتابم! من میان کتابم سالها زندگی کرده‌ام و باز هم زندگی خواهم کرد،
فقط جای کوچکی به من بده که بنویسیم!
+ مگر نانوشته‌ای هم مانده که ننوشته باشی؟!
- آری، تازه شروع نانوشته‌های من است!
متن از: مصطفی رسولی
0
زمانی را به یاد می‌آورم که پاهایم کوچک بود،
زمانی که تا سر کوچه می‌رفتم خسته می‌شدم!
به اندازه‌ای که کوچک بودیم دنیا بزرگتر بود!
محبوبِ دنیای قشنگ کودکیهای من خانه‌اش پشت خانه‌ی ما بود!
برای دیدنش پاهایم زیاد خسته نمی‌شد،
فقط کافی بود چند قدم راه بروم
تا جلوی دربِ خانه‌اش باشم!
خانه‌اش آن سوی دنیا نبود!
دخترک همسایه خیلی زیبا بود!
به من هم بارها گفته بود تو هم از هرکه دیده‌ام زیباتری!
ولی حسی که بین ما بود زیباتر از هر چیزی توی دنیا بود!
عشق!
و من عشق را از او یاد گرفتم!
و من اما چیزی نمی‌دانستم که یاد او بدهم!
چون او از عشق همه چیز می‌دانست!
عروسکی داشت که عروسکش دنیای او بود!
و من هم او را داشتم و او تمام دنیای من بود!
دنیایی که با چند قدم راه رفتن هر روز می‌دیدم!
لازم نبود سالها انتظار بکشم تا شاید او را شبی به خوابم ببینم!
می‌گفت بزرگتر که شدیم من سهم تو می‌شوم! من آنِ تو می‌شوم!
و من انتظار بزرگ شدن را می‌کشیدم!
بزرگ شدنی که تا وقتی کوچک بودم نمی‌آمد!
هر سال هزار سال بود!
ولی وقتی بزرگ شدم و انتظار به پایان رسید،
تازه فهمیدم باید انتظار چیز بزرگتری را بکشم!
اینکه من بودم و او نبود!
اکنون از آن عهد و پیمان کودکی سالها گذشته!
اما برای پیدا کردن او باید دنیایی را بگردم که دیگر هیچ نشانی از او نمانده!
کاش همان عروسکی بودم که هر روز با دل و جانش به آغوش می‌گرفت!
و هرگز بزرگ نمی‌شدم!
کاش به کودکیهایم فقط چیزی را می‌دانستم!
که نباید هرگز بزرگ شوم!
تا روزی به بزرگیهایم آرزو نکنم دوباره کودک باشم!
کاش او را گفته بودم صبر کن،
می‌دانم،
بزرگ شویم تو را گم خواهم کرد!
بیا هرگز بزرگ نشویم!
همین اینجا پیش هم و تا ابد کودک بمانیم!
متن از: مصطفی رسولی
0
انسان نباید هرگز متولد می شد،
یا هرگز نمی مُرد!
تا رفتن کسی آنقدر غم انگیز نبود!
یکی آغاز نشده تمام می شود!
یکی هم نه آغاز می شود و نه تمام می شود!
یکی تکرار می شود و یکی هم تکرار نمی شود!
یکی تمام می شود و یکی هم تمام نمی شود!
تو اما تکرار شدنی نبودی!
نه کسی بعد از تو آمد و نه به تمام عمرم کسی مثل تو را دیده بودم!
مادرم مرا به دنیا آورد ولی عشق تو زمین گیرم کرد،
وگرنه من آدمی نبودم که بی تو بیشتر از یک روز هم بمانم!
به تکرار تمام آن خاطراتی که نباید تمام می شدند ولی تمام شدند تو را یکبار دیگر چشم به راهم!
هر جای این دنیا هم که باشی بیا و یکبار دیگر تکرار شو!
تو می توانی قشنگترین تکرار زندگی من باشی!
آنزمان که دستهای کوچک تو در دستهای من بود
به تکرار این حس قشنگی که با تو داشتم فکر نمی کردم
چون این لحظه برایم پایان تمام دنیا بود
پایان تمام مردی که با تو به تمام آرزوهایش رسیده است!
برای پرواز کردن و رفتن
نباید حتما بال داشته باشم
همین که زمین جاذبه نداشته باشد برایم کافیست!
متن از: مصطفی رسولی
0
دیشب برای لحظه‌ای
خدا را به خوابم دیدم!
با من از تو هیچ نمی‌گفت!
به گمانم،
خدا هم ندارد نشانی از تو!
یا تو به جهان نمانده‌ای
یا من رفته‌ام از جهانِ تو!
سالها بعد از آنکه رفتی،
همان او که ساکت است می‌داند!
مرا می‌دید که به دنبال تو هستم،
اما از تو به من هیچ نمی‌گفت!
شاید اگر چیزی گفته بود،
تو را یافته بودم،
تا بهارم را با تو قسمت کنم!
اما کسی ندارد نشانی از تو
کس دگر نخواند بی من نام تو!
تو که رفتی موهایم را گردش روزگار رنگ می‌کند!
اما مثل تو نقاش خوبی نیست،
هی کمرنگ و کمرنگ می‌کند!
چه شبی ست امشب!
که حالم نه خوش استُ نه خراب است!
گویی خدا هم خسته است،
اما کلید پایان دنیای خسته کننده و تکراریش را نمی‌زند!
تکرارُ تکرارُ تکرارُ تکرارُ
باز هم تکرار!
بهار هم بی‌تو
تکرار غم انگیزیست!
تو که نباشی،
فاجعه‌ست این همه انسان!
این همه انسان بی‌احساس!
با که سخن گویم که همدرد و همزبان من باشد!
شاید اگر زندگی می‌کردیم آدم بودیم!
یا شاید آدمکی برفی بودیم!
ولی زندگی نکردیم تا آدم باشیم!
با آدمها بیگانه!
با آسمان هم حتی بیگانه!
با سنگفرش‌های خیابان اما، آشناییم!
بهار نباید می‌آمد،
آدمکِ برفی کنار خیابان تنهاست!
دیشب او را تنها یافتم،
انگار دنیایش غم‌انگیز بود!
یخ‌های قلبش را دیدم که ذره ذره آب می‌شد!
بهار را دیشب به جان تو قسم دادم که نیاید!
گفتم نباید بیایی!
حتی اگر به خاطر دلِ این آدمکِ برفی باشد!
چون دلش از دل خیلی‌ از آدمها بزرگتر است!
شاید من هم روزی آدمکی برفی رها شده کنار خیابان باشم!
گفتم اگر بیایی دلش آب می‌شود!
ولی آمد!
تا شاهدِ قطرات اشک آدمکِ برفی باشم!
با آن قلبِ کوچکِ مهربانت هرگز نمی‌دانستی!
بهار قاتلِ آدمک‌های برفی کنار خیابان است!
که اگر دستهای انسانی عاشق نبود هرگز جان نمی‌گرفت!
مثل من که روزی مرا به عشق تو ساختند!
متن از: مصطفی رسولی