امروز یکشنبه 13 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
شبی غمگینُ دردم بیش از هزار است
سر غم دیده چو من بالای دار است

به هر کس شکوه بردم ندیدم یاری از او
آه باز بی تو دل در سینه بی قرار است

تب نکردی، ندیده دل برای تو تب دار شد
تو رفتی و بغض هایم یک به یک انبار شد

زمین می چرخد و زمان باب میلم نیست
سرم سنگین استُ روحم چه زود بیمار شد

بجز تو راز دل به غیر تو گفتن نیست سودی
نمانده خانه ات به کوچه و فاصله بسیار شد

پس از تو گفتن گر بی وفا نبود هرگز نمی رفت
با هر زخم زبانی نام تو اما بی سبب تکرار شد

من هم روزی سراغت گیرمُ آیم جایی که رفتی
مرا دریاب تا نگویند عاشقت طعمه روزگار شد

شعر از: مصطفی رسولی
0
دیشب برای لحظه ای
خدا را به خواب دیدم
با من از تو هیچ نمی گفت!
به گمانم
خدا هم ندارد نشانی از تو!
سالها به دنبال تو بودم
اما.
اما نداند کسی خبر از جای تو
کس دگر نخواند بی من نام تو
یا تو به جهان نمانده ای
یا من رفته ام از جهان تو
نه آهی مانده که بالا بیاید
نه زخمم را درمانی می آید!
چه شبی ست امشب
که حالم نه خوش استُ
نه خراب است
گویی خدا هم خسته است
اما دنیایش پایان نمی آید
تکرارُ تکرارُ تکرارُ تکرارُ
باز هم تکرار!
بهار هم بی تو
تکرار غم انگیزیست!
فاجعه ست این همه انسان!
این همه انسان بی احساس!
با کسی سخن گفتی که از درگاه خودت طرد کردی و راندی!
و سخن، با کسی که فرشته ها را وادار به سجده بعد از خودت کردی دریغ کردی!
انتظار قیامتت سخت است!
هر انسانی اکنون یک پیامبر می خواهد!
یک پیامبر تا یابد بگیرد آدم باشد!
این انسانی که من می بینم باور کن لایق پرستش نبود،
وگرنه ابلیس هم نافرمانی نمی کرد و سجده کرده بود!
تو هم بارها کمر به نابودی آن نبسته بودی!
به زمین بیا اینک وقت آن است انسانی که خلق کرده ای نزدیکتر از رگ گردن ببینی!
مقیاس تازه ای بگو، مقیاسی خیلی نزدیک تر از رگ گردن!
آنان که عاشقی از یادشان نرفت حرف زدن با تو را یاد گرفتند!
جای عشق با تو سخن می گویند!
شاید اگر ما هم زندگی می کردیم آدم بودیم!
ولی زندگی نکردیم تا آدم باشیم!
با آدمها بیگانه
با آسمان بیگانه
با همه بیگانه
ولی با سنگفرش های خیابان آشنا هستیم!
هی هی هی هی دنیا!
2
زمان می‌گذرد و می‌ماند عشق!
می‌روی تو اما نمی‌رود عشق!
در کوچه‌های بی‌کسی‌ام نیستی دوباره مرا فریاد کنی!
سهم من از تو به جا مانده در تمام این کوچه‌ها!
اینک دل خسته‌ای برای تو می‌نویسد که سالهاست از یاد رفته است!
کاش بجز خدا تو هم می‌دانستی که سالهاست برای تو می‌نویسم!
چرا فریاد نمی‌دانم!
چرا فریاد نمی‌دانم به وسعت تمام دلتنگی‌هایم تو را یاد کنم و فریاد بزنم!
بی‌تو دیگر امیدی به آمدن بهار ندارم!
دوست دارم همین جا بمانم!
همین جا در بهمن و اسفند و زمستان‌ات!
باید تو را دوست میداشتم،
و تو هم باید از من می‌گذشتی!
چرا این "من و تو" هرگز ما نشد!
چرا گذشته‌ها دوباره تکرار نشد!
می‌نویسم تا یادم بماند،
اگر روزی بی‌تو رفتم،
یادم بماند که تکرار می‌خواستم!
تکرار تمام آن خاطرات کوچک و کوتاهی که مرا به گذشته‌های با تو قفل و زنجیر کرد و نگذاشت آرزوی دیدن فردا را داشته باشم!
چه کسی به گوش تو می‌رساند تا به دنیا هستم فراموش نخواهی شد!
در من نیست چون اینک نیستی بگویم،
"دیدار به قیامت"
نمی‌توانم از تو و یاد تو بگذرم!
دوست دارم قبل از قیامت تو را ببینم!
می‌دانی!
می‌فهمی!
قبل از "قیامت"
قدرت خدا را فراوان دیده‌ام!
دیگر می‌دانم خدایی هم هست!
برای اینکه خدا را بشناسم به این همه طلوع و غروب خورشید احتیاجی نبود!
کافی بود خدا یک " تو" را از زندگی من حذف کند!
تا به خودش و تمام آن چیزهایی که خلق کرده بود ایمان بیاورم!
بی تو، موهایم سفید شد!
بی تو، خنده از لبهایم رفت!
بی تو، قامتم در جوانی خم شد!
بی تو و این همه معجزه!
برای تو نوشتم تا برای من بنویسی!
حیف که دیگر کسی نیست به تو بگوید،
سالهاست که بی‌تو تمام شدم.
من سالهاست که بی‌تو هستم.
نویسنده: مصطفی رسولی
0
کاش با من بیایی دست تو باشد به دست من
تا بدانم خواب بوده و هرگز دل نکندی ز من

می روم از شهر تو که دل زخمی و بیمار شد
آخرش بی تو دشمنم اقبال بد و روزگار شد

رنگ من زرد است با پیراهنی دل پاره از روزگار
بارها گفته بودم بی تو آخر مرا با عشق دیگر چکار

زخم دل کاری و خنجر دوست عمیق بود
ابتدا با ما و در انتها خوب با رقیب بود

بغض هایم مانده در گلو یک به یک انبار شد
نفرین بر اقبال بد که دنیا هم سرم خراب شد

بی تو کوچه مثل همه رو بر می گرداند ز من
این چه مصیبت بود سایه انداخت بر اقبال من

تو جنون داری با ما همیشه دشمنی می کنی
هر دلی را با چنین حالت دریای خون می کنی

تا دلی خوش داشتم و عیش و نوشم برقرار
می غمهایم را با خود می برد به یک کنار

تا که از دل می روی غریبی می کند روزگار
از تو یک قالب خالی می ماند بر روی دیوار

وین عجب ما را دگر با عشق تو دشمن است
هر که آید به نام عشق گویم که اهریمن است

دستایم را جای تو لمس می کنم اما نمی داند تویی
وه چه بی باغم حال که باغبانم رفته و باغم تویی

نعره می زند دل بعد از تو به شهر زار شد
خانه هم دل کند از من و بر سرم آوار شد

شرم دارد از دست و پایم این همه احساس من
که این چنین رقیب آمد سر راه تو گرفته جای من

حال ما را از که پرسیده ای که گفته شاد بود
کس نگفته بعد تو گوشه دیوار با حالی زار بود

غریبی می کند دل به سینه حتی اگر آن من است
گذشتن از تو سالهاست که هفت خوان من است

آمده عزرائیل پشت در خانه با داس و تبر
یادم آید خود گفته بودم بیا مرا با خود ببر
شعر از: مصطفی رسولی
3

برای از تو گفتن حنجره با فریاد می آید

برای لبیک گفتن نام تو هم بر زبان می آید


چون اسم تو نویسم آید به چشمم قطره اشکی

برای پاک کردن اشکهایم خدای احساس می آید


دلیل بودن و شکوه و عظمت و جلال و مقامی

چو خواهم بیشتر نویسم واژه بسیار کم می آید


به چشم و دیده تو اگر کنون نوری نمانده

برای نور چشمانت چو شب مهتاب می آید


مرا گر آدم دانی بگذار دست و پای تو ببوسم

به آغوشت راهم بده چشمانم خواب می آید


چو اینک بی بال و پر بر زمینی نباشد تو را غمی

فرشته هم روزی به اذن تو به پرواز می آید


ره بهشت گم نکنم گر از رد پا و بوی تو بجویم

به روز محشر خدا هم به نام تو به ناز می آید


اگر گویند مرا روزی به آیین و دین که هستی

برخیزم و گویم فقط نام مادر مرا به یاد می آید


شعر از: مصطفی رسولی

1
برده اند عشق را از یادها
پر کرده کوچه را فریادها

چون که دل پرپر شد به سینه
عشق پیدا نیست در نیزارها

چون که انسانی چرا حاشا کنی
زخمی خورده ام از نیش مارها

چون خزان گشتم کنون راهی بیاب
دستم پیدا نیست از میان خارها

باغ من خشکید چون بی آب شد
تقصیر توست نه این کوچک بادها

گر توانی یک کمی پرواز کن
باز را آخر چکار آید به این غازها

گر که انسانی به راه جنگل نرو
رسم شیر نیست این ادا اطوارها

بی تو هرگز جاده مرا با خود نبرد
مانده ام تنها پشت این دیوارها

درد من این نیست تن زخمی شدم
راهی نیست به دریا از میان این آبها

یادم آید دختری با بغض گفت
مرد من خواب است میان غارها

تا توانی برگرد و دستی را بگیر
میروی آخر میان این خاکها

شعر از: مصطفی رسولی
1
زمانی را تصور کن که دنیا این چنین باشد
به جای حرفهای من به دفتر نقطه چین باشد

مرا ساده تصور کن که جز عشقت نمی دانم
فاصله بین ما حتی بیش از دیوار چین باشد

شبی از روی دردمندی به میخانه گذر کردم
مرا بی تو همه گفتند بی آیین و دین باشد

دمی به آسمان نگاهی کن دمی هم بر چشم خودت
خدا داند من هم دانم به چشم تو نگین باشد

زمانی را تصور کن که با من بوده ای روزی
چو اکنون پیر و بیمارم صورتم پر از چین باشد

نمی دانم کجا هستی نمی دانم کجا رفتی
ولی دانم پس از تو بی کسی در کمین باشد

در این دنیا که بی تو دگر کسی به یاد من نیست
مرا ز خود رها کردی دنیای پس از تو غمین باشد

به دنیایی که تو رفتی مرا بی تو نشانی نیست
نکردم شکوه ای هرگز که سهمم بیش از این باشد

به هر جایی که رفتی باش ولی یک دم تو یادم کن
نگو خواستیم و نمی شد که قسمت من جز این باشد

مرا با عشق تو زادند ولی به حال خود رها کردند
چو می دانم نمی آیی دنیای من هم همین باشد

تصور کن زمانی را که بعد از تو چنین باشد
به جای خواب چشمانت زیر سرم زمین باشد
شعر از: مصطفی رسولی
1
به نام آنکه چون میدانست انسان پرواز کردن نمی‌داند مثال پرندگان به او بال نداد،
ولی جلوی پرواز خیال را نمی‌توان گرفت!
و من اینک به یاد چشمانِ تو به خیال پرواز خواهم کرد.
داستان ما با روزی روزگاری آغاز نمی‌شود،
نقطه آغاز دوست داشتن تو به قبل از پیدایش زمین و زمان بر می‌گردد،
به روزی که خدا داشت آسمانِ به این زیبایی را خلق می‌کرد،
به روزی که با خودش گفت چه رنگی به آسمان می‌آید!
همه‌ی رنگها یا فقط یک رنگ؟!
باید رنگی را به آسمان می‌بخشید که تنها یک رنگ نباشد،
رنگی باشد برای شروع دوست داشتن،
به هر کدام از فصلها رنگی و نامی دارد،
تنها رنگ آسمان مانده بود!
انگار خدا سالها قبل چشمان تو را در افق آسمان دیده است
که بی‌رنگی آسمان را زیبا کرده است،
بدون شک خدا چشمان تو را تصور کرده!
چشمانی سحر آمیز و جادویی که حتی قبل از به دنیا آمدنت با چشمان زیبایت آسمان را آبی و به رنگ چشمانِ خود کرده ای!
آنگاه که دریا نبود آسمان باید رنگی به خود می‌گرفت،
و خدا حتما با خود گفته است،
چه زیبا می‌شود آسمان اگر به رنگ چشمانِ تو باشد!
و اینگونه بود که دوست داشتن تو از آسمان شروع شد!
عشق از آسمانی شروع شد که رنگ چشمان تو به خود گرفت!
آسمان مگر به رنگ چشمان تو نیست؟!
این لایتناهی عجب به چشمان تو می‌ماند!
تو هم روزی آبی بوده‌ای به رنگ همین آسمان،
و چون آسمان به نام تو و رنگِ چشمان تو جان گرفت،
اینک نوبت آسمان است نوازشگر بالهای نازک و کوچک تو باشد،
تو مثال فرشته‌ها در آسمان پرواز خواهی کرد،
و من باز هم مثال آدم،
اینبار تو را در آسمان خیالم نظاره‌گر خواهم بود!
اکنون من هم سالهاست هر بار آسمان را نگاه می‌کنم به یاد چشمان تو می‌افتم،
همان گونه که من دلیلی بر دوست داشتن تو ندارم،
بی شک آسمان هم دلیلی جز این برای رنگ زیبایش ندارد!
انتظارت برای آسمان هم جز انتظار عشق نبوده!
و خدا عشق دیدار تو را به آسمان هدیه کرد و آسمان را به رنگ چشمان تو کرد!
و این است تمام دوست داشتن‌هایی که نقطه آغازش تو بودی،
بی دلیل رنگ آسمان زیباست و به تو هم بی دلیل زیبایی!
نویسنده: مصطفی رسولی
3
نمی‌دانم چگونه‌ست که سالهاست خواب کوچه‌ای را می‌بینم که سالها قبل در یکی از خانه‌های کوچکش به دنیا آمدم!
با اینکه سالهاست از آن کوچه رفته‌ایم ولی باز هم خواب کوچه‌ی بازیهایی کودکیهایم را می‌بینم!
و من و تو تنها در میان کوچه بودیم!
هیچ وقت حس نکردی همیشه وقتی از کنارم رد می‌شدی به احترام تو قدمهایم را کوتاه‌تر بر میداشتم!
خیلی چیزها را تو نمی‌دانی و خیلی چیزها را هم من نمی‌دانم!
تو نمی‌دانی من چقدر دوستت داشتم و تمام آن شعارهای روی در و دیوار کوچه را شبانه وقتی تو خواب بودی من می‌نوشتم!
تو فقط روز بعد با تعجب به نوشته‌های روی در و دیوار نگاه می‌کردی!
هیچ وقت از خودت پرسیده بودی آه که اینها را برای من نوشته؟!
و باز هم تو نمی‌دانی همیشه به شوق دیدار تو موقع فوتبال توپ را به حیاط خانه شما پرتاب می‌کردم!
در حالیکه من بهترین بازیکن فوتبال مدرسه بودم وقتی توی کوچه فوتبال بازی می‌کردیم هر چی فوتبال بلد بودم یادم می‌رفت!
همیشه بچه‌هایی دیگه بهم می گفتن
مصطفی دروازه که اینجاست تو چرا پاهات انقد کجه!
مگه فوتبال بلد نیستی؟!
چرا شوت‌های تو همیشه به هوا میره؟!
خودت باید بری و در بزنی و توپ مارو دوباره پس بگیری چون خودت اینکارو کردی!
و کسی نمی‌دانست من از خدایم بود زنگ خانه‌ی شما را بزنم و تو در را به روی من باز کنی و من خیره در چشمهایی تو گردم!
ببخشید باز هم توپ ما افتاده توی حیاط خانه‌ی شما!
اجازه‌ست برم توپم رو بردارم؟!
و تو غافل از همه جا می‌گفتی اشکالی نداره خودت رو ناراحت نکن می‌تونی بری توپت رو برداری!
و من هم هرگز نمی‌دانم آیا تو هم آنگونه که من تو را دوست داشتم مرا دوست میداشتی یا نه!
شاید خدا قیامت را برای این آفریده باشد که پاسخی باشد بر تمام ندانسته‌ها!
بر تمام سوالهایی بی‌جواب!
بر تمام دوست داشتن‌هایی که از قفسه سینه بیرون نرفت و کسی جز خودش نفهمید!
و من دوست دارم قیامتی باشد و اولین چیزی که می‌خواهم بدانم این باشد،
تو هم مرا همانگونه که من تو را دوست داشتم دوست میداشتی؟!
چون من بارها حس دوست داشتن را در چشمهایی کوچک تو خوانده بودم ولی هیچ وقت دلم نیامد ازت بپرسم!
گرچه نمی‌توان دوباره کوچک شد ولی می‌شود باز هم مثل کودکیهایم تو را دوست داشته باشم!
آخر میدانی!
حس می‌کنم وقتی کودک بودم تو را بیشتر دوست داشتم!
کاش دوباره کودک می‌شدم!
شاید تو فراموش کرده باشی ولی من هرگز فراموش نخواهم کرد، تو یکبار برای من در میان کوچه سیب پرتاب کردی!
اکنون بعد از سالهاست که می‌دانم سیبی که تو آن روز برای من پرتاب کردی از باغ بهشت چیده بودی!
تو مرا با تمام کودکیهایم آدم دانستی چون تو هم با تمام کودکیهایت چیزی جز حوا نبودی!
در ته این کوچه بن بست خانه ی ما و شما بود
به هر لحظه دلم به هوای دیدار تو در کوچه رها بود
سالها گذر از کوچه ای کردم که بوی تو می داد
حال که گذشته از که بپرسم راه کوچه کجا بود
خواب تو دیدم به شبی باز میان کوچه نشستی
آن شب به خوابم ته کوچه خدا همسایه ما بود
نگنجد به یک شعر و غزل آنچه به خواب تو دیدم
چون خدا بود به خوابم دگر کس نگوید کِ گناه بود
چون شاهد من بود بر این خواب خدایم
اسم من هم انگار بر سرِ زبان شما بود
خداحافظ کوچه‌ی بن بست
نویسنده: مصطفی رسولی
2
در ته این کوچه بن بست خانه ی ما و شما بود
به هر لحظه دلم به هوای دیدار تو در کوچه رها بود

سالها گذر از کوچه ای کردم که بوی تو می داد
حال که نیستی از که بپرسم راه کوچه کجا بود

هر شب خواب تو دیدم و به خال لب تو ماندم ته کوچه
سهم آن کس که بودی به دستش پر سیمرغ و هما بود
دل شاد شود همی چو یاد تو آید به میان
از این کوچه که رفتی انگار دنیا به فنا بود

خواب تو دیدم به شبی باز میان کوچه نشستی
آن شب به خوابم ته کوچه خدا همسایه ما بود

نگنجد به یک شعر و غزل آنچه به خواب تو دیدم
چون خدا بود به خوابم دگر کس نگوید کِ گناه بود

چون شاهد من بود بر این خواب خدایم
اسم من هم انگار بر سر زبان شما بود

شعر از: مصطفی رسولی