امروز یکشنبه 13 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
2
به خانه نشستم و یاد تو آمد به یادم
چشم بستمُ باز به یادِ چشم تو افتادم
از تو می گویمُ نمی شنود جز نامِ تو گوشم
بُردی از من همه قرار دل و عقل و هوشم
غرق هوس و گناه خیره در چشم تو بودم
به همه عمرِ خویش چنین حالت نبودم
به پای تو که ریختم قلبم را
به نگاهی ز من بردی عقلم را
به هر کجا گذر کردم نشانی از تو مانده
هرگز کسی اینگونه تو را چون من نخوانده
نه می آیی به دستم نه میروی ز یادم
چگونه برخیزم از پا حالا که تکیه بر بادم
نه کوه هستم پشت من نشکند به بادی
نه دل خوش می کنی مرا یک دم به یادی
دلم تنگ است و می پوسد به سینه
نه کاری از دستم آید ز روی مهرُ کینه
حال که اینک می سوزم همچو شمعی
نمی آید مرا ز تو هیچ یادیُ هیچ رحمی
شعر از: مصطفی رسولی
1
زمانی را به یاد می آورم،
زمانی که جز دوست داشتن هیچ نمی دانستم،
جز دوست داشتن تو،
هیچ نمی دانستم!
انگار به دنیا جز من و تو هیچ کسی نبود،
و به آسمان یک ستاره نه،
انگار به آسمان، تمام ستارگان آنِ من بودند!
تو نیز همانند تمام ستاره ها آنِ می شوی؟!
چه زیبا می شود ذهنم وقتی تو را تجسم می کنم،
چه زیبا می شود یادم آن دم که تو را یاد می کنم!
از پیری به جوانی،
و از جوانی به کودکی،
و باز هم به عقب تر،
از کودکی به گهواره میروم!
مگر می شود اسم تو را در گوش من زمزمه نکرده باشد مادرم!
مگر می شود یاد تو را با من آبستن نشده باشد!
تو در من بوده ای همیشه و در من می مانی تا.
تا همیشه،
تا به ابدیت.
دمی آسوده نمی گیرد ذهنم!
هوای نفس کشیدن دارد!
نفس که بی اختیار می آید!
یاد تو از نفس هم بی اختیارتر می آید!
تو حتی در هوایی،
در این ریه های من!
و من از درون تا به بیرون،
تا به هرجا، تو را دوست دارم!
برای دوست داشتن تو این من به تنهایی کافی نیست!
برای دوست داشتن تو "من ها" می خواهم!
آن کس که مرا آب داد بابا بود،
و آن کس که مرا عشق آموخت تو!
مانده فقط از مادر بپرسم!
اسم تو را در گوش من حتما زمزمه کرده است،
وگرنه این من این تو را آنقدر دوست نداشت!
نویسنده: مصطفی رسولی
2
این شرح فراق تو، پایان نمی گیرد
چون روز وصالی نیست، سامان نمی گیرد
من پیرم و کنعان نتوانم رفت
دل تا نیابد یوسفم را، آرام نمی گیرد
باور کنی یا نکنی به جوانی پیرم
یک پا نه و دو پا به زنجیرم
نکشم دست ز تو با همه پیری
حیف دگر دستم دست تو را نمی گیرد
دردم گویم هر دم به هر که غیر تو
لیک قلبم جز ز تو فرمان نمی گیرد
در رندی و زهد و پارسایی
جز به آیین تو عشق خو نمی گیرد
گر صد بار بشکنی بال و پرم را
جز تو دل یار دیگری نمی گیرد
با بالی که بود و تو شکستی
پرنده ام بی تو بال و پر نمی گیرد
صیادم و با کمانی بی تیرم
تا میلم نکنی قلب تو را نشانه نمی گیرد
به بیشه ام و خلق و خوی انسانیم نیست
دل جز به خلق و خوی تو رام نمی گیرد
عمری به یاد تو گذشت و بی تو سر شد
به پیری مثل جوانی دل آشیان نمی گیرد
روزی مرا با تو، آسمانی و بال و پری بود
اینک که آسمان باقیست، زخم بالم درمان نمی گیرد
شعر از: مصطفی رسولی

2
دنیا جای نداشته‌هاست.
نداشته‌هایم بیشتر از تمام داشته‌هاست.
و تو بزرگترینِ نداشته‌های منی.
چون داشته‌ی من نبودی من هم سالهاست نداشته‌ی کسی نیستم!
ای کاش هوسی بودی زودگذر، ولی هرگز آرزوی محال من نبودی!
تنها خواسته‌ام بودی که نه تمام می‌شوی و نه تمامت می‌کنم!
نه می‌توان از تو دست کشید و نه می‌توان دور تو را خط کشید!
اگر می‌شد زمان را به عقب برگرداند و از پیری به جوانی و کودکی رفت باز هم از نقطه‌ی پایانم تا تو که در نقطه آغازم بودی فاصله بسیار زیاد بود!
و شاید هم این باشد تمام فلسفه زندگی و بودنِ من!
پر باشم از نداشته‌ها!
پر باشم از نداشتن تو!
ای تمام نداشته‌های من!
اگر با تو باشم گناه بزرگی است؟!
حالا که نمی‌توانم در کنار تو باشم،
آیا باز هم گناه بزرگی است فقط در رویاهایم با تو باشم؟!
دنیا کاری با من کرده که به داشتنت در میان رویاهایم قانع شدم!
با سکوت میانه‌ی خوبی دارم، شبیه من است!
و من جز به سکوت به هیچ چیز دیگری شبیه نیستم!
و شاید هم به انسان!
کاش یکی بود مثل خودت که می‌گفت فراموشم کن!
ولی نه! همین را هم از من نگیر!
من با نداشته‌هایم هست که زنده‌ام!
کاش کودک می‌ماندم با آرزوهای بزرگ،
نه این که بزرگ می‌شدم با آرزوهای کوچک!
من تو را می‌خواستم ولی انگار دیگری تو را بیشتر از من می‌خواست!
مرا با تمام نداشته‌هایم تنها گذاشتی!
و این نوای غم‌انگیز زندگی من است،
این منم آدمی که با آرزویی محال زنده است!
نه داشته‌ای و نه آرزویی،
زندگی من پر گشته از سراسر نداشته‌ها.
حسرت این اتاق خالی کمر این خانه شکسته
نگران از خرابی دیوار دل صاحبخانه را شکسته
نه تو را دید به خانه، نه جوان ماند صاحب این خانه
چو اکنون پیرم و تو جوانی پس از تو که مرا برد به خانه
نویسنده: مصطفی رسولی
5

توی دنیا هیچ چیزی قشنگ‌تر از یاد و خاطره عزیزانی که قبلا با ما بودن و الان دیگه نیستند در یاد و خاطر ما نیست! و دیگه تقریبا هرکسی گمشده‌ای رو توی گذشته های دور و نزدیک خودش داره!

گاهی وقتها از بس غرق رویا و گذشته‌های با اونی که فکر می کنی هرجای این هم که دنیا باشه و هر فکر و خیالی هم داشته باشه باز هم به یاد تو نمی‌افته و به تو فکر نمی‌کنه!ولی تو همیشه به یاد اونی!همیشه و همه جا!حتی شاید به این هم فکر کرده باشی که محاله اسم تورو روی پسر و یا دخترش گذاشته باشه!تزریق شادی و امید به شاد زیستن کسی که در فراق عزیزانش همیشه غمگین و نالان بوده کار ساده و آسونی نیست! دروغ می‌گن که گذر زمان همه چی رو بهتر می‌کنه!گذر زمان همه چی رو بدتر می‌کنه!وقتی می‌بینی بیشتر موهای سرت سپید شده و تنها داری روی سنگ فرش پیاده‌رو راه میری و قدم بر می داری!چون دست کسی توی دستهای تو نیست و همیشه سرت پایینه!رهگذرانی رو می‌بینی که ساده و بی تفاوت از کنار تو رد می‌شن و وقتی صدای خنده هاشون میاد گرچه دوست داری همه‌ی دنیا شاد باشن و غرق خوشی ولی وقتی تنهایی روی نیمکت‌ کنار پیاده‌رو میشینی غم و اندوه گذشته ها دوباره باز هم میاد سراغت!با یه سوال ذهنت باز هم درگیر گذشته‌ها میشه!ینی الان اون کجاست؟!تنها سوالی که هیچ جوابی براش پیدا نمی‌کنی باهاش به آرامش برسی!انگار زاده شدی همیشه نگران او باشی! حتی اگه یکی بیاد و بهت بگه خیلی وقته تورو فراموش کرده و الان حالش خیلی هم خوبه و غرق خوشبختیه باز هم باور نمی کنی!میگی تا خودم با چشمهای خودم نبینم هیچ وقت دلم آروم نمیشه آخه خوابش رو دیدم غمگین و تنها یه گوشه ای نشسته بود! اگه حالش خوب بود و خوشبخت بود به خواب من که نمی‌اومد! برای همین تا خودم نبینم باور نمی‌کنم و دلم آروم نمیشه!سالها از این جریان که گذشت افکارت در مورد گذشته‌ها عوض میشه وقتی هیچ جای دنیا اونو پیدا نمی‌کنی و سراغی از تو نمی‌گیره فکرهای عجیب و غریب میاد سراغت!یعنی نکنه پیش خدا رفته باشه!ینی منو فراموش کرده؟!پس چرا من همش به یاد اونم و هرگز نتونستم فراموشش کنم!اگه واقعا پیش خدا رفته پس چرا من هم پیش خدا نیستم!هرچقدر بزرگ و بزرگتر شده باشی باز هم وقتی به یاد گذشته‌ها می افتی انگار دوباره کودک و کوچک شدی چون افکارت بیشتر شبیه بچه ها میشه!دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد وقتی نمی‌تونی با افکارت اونو برگردونی!هرچقدر بهش فکر کنی نمی‌تونی با افکارت اونو به سوی خودت برگردونی!افکارت قدرت هیچ دستی رو نداره!اصلا افکارت هیچ قدرتی نداره وگرنه اونقدری که تو بهش فکر کرده بودی هرجای این دنیا هم که بود باز هم باید برمی گشت پیش خودت! یا لااقل می اومد توی خوابت!چه نیمکت‌هایی که تنها چیزی که از تو می دونن اینه که وقتی روشون نشستی فقط آه کشیدی و گفتی حیف!آه.و این است که می گویند هر آه‌ی افسانه‌ای برای خودش داره.نیست آنکس تا بداند سالها بر ما گذشت

شور او رفت از خانه و هرگز دیگر برنگشت

سالها بماند یاد او در یاد من

گرچه میدانم سالهاست فراموش کرده من و یاد من.

متن از: مصطفی رسولی

5
کس نپرسد حال من، چون تو با من بدتر از اهریمنی
بی من کجایی نگارم، که ندارم تو را حتی یک کمی

بار سنگینی گذاشتی بر دوش من، از زمین تا آسمان
با هر باد و کوچک نسیمی، می دهم جرعه ای ز جان

سرخی گل دیده ام، ریزش برگ درخت در خزان
رازها دارم به دل، اما دگر نه در شعر و نه بر زبان

گر نمی گویم سخن، سکوتم اما لبریز از هرچه نهان
هر چه بوده گفته ام، با دو چشمِ خیس و بُریده زبان

من ماندم به جای خود، تو کدامین جای عالمی
ذره ذره آب گشتم، با درد و غم و هر ماتمی

خانه ام مانده به کوچه، گرچه تو به باغ و گلشنی
دستخطم مانده به دیوار، اما دگر با تو چه سخنی

چون که مسجد نبودم، حتما که باز بر در میخانه ام
شاید تو هم روزی بیایی، حالا که دوری از خانه ام

چون که فرزندی ندارم، تا مرا صدا زند پدر
سالها به من خواهند گفت، آواره و پیر پسر

نه رمز و رازی مانده بر دل، نه یک یاری به منزل
کفن کنند مرا با پیراهنی سفید، به خاک و در گل
شعر از: مصطفی رسولی
9
در کدامین آینه پیدا و پنهان از دیده ای
که می لرزد حنجره از بغض بی کینه ای
به تو که گوید می درخشی به از خورشید و ماه
یاد من هم نیستی که هر دم می کشم اندوه و آه
درد من افزون شده غم شکسته شانه ام
چون گرفتارم و بوی تو هم رفته از خانه ام
سالها زندگی کرده ام پس از تو با در و دیوارها
کاش مانده بودی ته فنجانم و در یکی از فالها
چون گلی پژمرده ام با زخمی از تمام خارها
مانده ام با قامتی شکسته در همه این سالها
کس نمانده دست من گیرد من هم دست او
به خدا هم نگویم دگر پس دست یار من کو
چون که فردا آید دانم شاید امروزی دیگر است
آنکس که قلبم را شکسته چرا گویند کافر است
شعر از: مصطفی رسولی
8
دیر زمانیست به خوابم نمی آیی!
برای همین سالهاست که کمتر می خوابم،
تا بیشتر بیدار بمانم و به تو فکر کنم!
اگر دست من بود اصلا دوست نداشتم بخوابم،
چون خوابهایم انعکاس رویاهای من نیست!
کاش خواب هم به اختیار خودم بود!
آنوقت دیگر دوست داشتم تمام عمرم را به خواب می رفتم تا فقط خواب تو را ببینم!
فقط وقتی چشمهایم را می بندم تو را پشت پلک چشمهایم می بینم!
تکیه به درختی داده ای که با تو قد کشید و بزرگ شد!
تو از تنه ی درخت بالا می رفتی!
و من ترسِ از افتادن تو داشتم!
وای به حال درخت اگر تو را محکم در آغوش خود نگیرد!
اکنون که زمستان است برگهای درخت ریخته است،
ولی دوباره بهار می آید و شکوفه می زند!
دیگر چشم لازم ندارم!
می توانم تو را تجسم کنم، تصور کنم!
کافیست چشمانم را ببندم تا تو را کنار خودم احساس کنم!
فقط حس لامسه می خواهم، با مقداری حس بویایی!
تا تو را بو بکشم و دستهای کوچکت را لمس کنم!
یادت می آید.
هر دو کوچک بودیم، کودک بودیم،
دل من اندازه مشت تو و دل تو اندازه ی مشت من بود!
گفتی جایی نمیری که نتوانم تو را پیدا کنم!
میدانی! بلد نیستم برای خودم چیزی و یا کسی را آرزو کنم!
بلد نیستم برای خودم چیزی را از خدا بخواهم!
می توانی برای من آرزویی داشته باشی؟!
از طرف من خودت را از خدا بخواه!
و دیگر؟!
و دیگر هیچ.
بعد از خدا تنهایی های منو فقط اتاقم به خود دید!
دوست ندارم تا بشارت تو را در خواب به من ندادن دنیایی که دیگر از آن من نیست را ترک کنم!
روزهای آخر که رفتی ساعت اتاقم از رفتن ایستاد! سالها ساعت اتاقم 12:45 دقیقه بود! یعنی آخرین باری که با من خداحافظی کردی!
پس از آن دیگر ساعت اتاقم ساعت نشد! من سالها توی ساعت 12:45دقیقه به وقت رفتنت زندگی کرده ام!
دیگر سالهاست ساعتم را به زمان رفتن تو کوک می کنم!
فقط دوست دارم.
اما نه شاید تو دوست نداشته باشی!
ولی من دوست دارم یکبار دیگر تو را ببینم!
از کنارم رد بشی! همین برای من کافیست!
فقط دوست دارم بدانم هستی و به دنیا مانده ای حتی اگر دستت در دست یکی دیگه.
حتی اگر مرا دوباره نشناسی!
از حیاط خانه ی ما به حیاط خانه شما راه بود،
سالها از حیاط خانه ی شما گل چیدم، تو آنجا ایستاده بودی کنار آن گل سرخ!
بارها به من گفته بودی هر کدام از گلها را که دوست داری بچین و برای خودت نگه دار!
سالها بعد نمی دانستم تو قشنگ تر از تمام گلهای حیاط می شوی!
اکنون من به هوس چیدن گل روی تو هستم ولی افسوس دیگر برای رسیدن به تو حیاطی به خانه ی شما نیست!
نویسنده: مصطفی رسولی
9
صحبت گل شد که من گویم و تو گوش کنی
باده به جام تو بریزم و تو فقط نوش کنی
طالع به هرچه زدم چشم تو در طالع من بود
این جان که فدای تو نگردد مرا چه کند سود
چون که فریاد میدانی ای دل اینک وقت سکوت نیست
بمان و بنشین که هیچ دلیلی برای رفتن و کوچ نیست
تو گویی که خدایت بزرگ است و من گویم که شاه است
این دل را گر تو نباشی آخر بعد از خدا که پادشاه است
چون بخت به من خورده دست من چرا نگیری
من آمده ام بمانم به روزگار جوانی و فصل پیری
در قالب جسم من یک روح بوَد که تو صاحب آنی
تا دست اجل نگرفته نروم حتی اگر مرا ز خود برانی
در پیش خدا چه گویم که جز اسم تو مرا یاد نباشد
چون سیب باشد چه فایده که دست حوا نباشد
به خیالم بهشت جاییست که جز سیب ندارد
ورنه این سیب نخورده آخر به چه کار حوا آید
این سیب چه ارزد چو حوا چیده و نخورده باشد
سالها گذشته و کاش ز یاد خدا هم رفته باشد
شعر از: مصطفی رسولی
8
کاش می شد عاشقی را فریاد زد!
تنهایی را فریاد زد!
انسانی که فریاد زدن می داند
نه عاشقی را فریاد می زند
و نه تنهایی را!
و شاید انسان مثل خدایش زاده شده باشد برای سکوت!
در سکوت چیست که در فریاد نیست؟!
کوهها تو را فریاد می زنند،
آسمان که خرش می کند تو را فریاد می زند!
اما من.
و اما منی که سکوتم پر از فریادهاست نمی توانم تو را به وسعت وجودم فریاد بزنم!
یعنی بیشتر از کوه ها و آسمان عاشق تو نبوده ام؟!
نه کوه ها مرا فریاد زدند و نه آسمان مرا به سوی خود خواند!
فقط این زمین است که دهن باز کرده هر دم مرا به سوی خود می خواند!
دهن باز کرده تا مرا در خود ببلعد!
آه ای زمین!
تو مرا به سوی خود می خوانی تا از درون خودت به آسمانها بفرستی!
تا به سوی تو نیایم آسمان مرا به سوی خود نمی خواند!
اینک من سر درگریبانم و فریاد زدن را فراموش کرده ام، با تنها آرزویی که در دلم مُرده!
چه آرزوهایی که برای انسان محال بودن و برای خدا ممکن!
خدا می توانست و سکوت کرد!
و انسان هم می توانست برای تک تک آرزوهایش فریاد بزند ولی او هم سکوت کرد!
چه بسیار سکوت ها که در هم گره خورده اند!
و من اینک تنها آرزویی دارم که به جای زمین با تو در بهشت باشم!
زمین را به شرطی ترک خواهم کرد که روزی بتوانم تو را به هر جایی که هستی فریاد بزنم!
تو بگو به کجا!
و من می گویم فقط به بهشت!
چون من فریادها به تو بدهکارم!
نویسنده: مصطفی رسولی