امروز یکشنبه 13 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
6
یارب چو دانی، غیرِ نام تو، اسمی دگر دانم
دل بریدی ز من، چون بعد از تو، اسم او خوانم
تو تنھا نیستی، دنیایی ساختی، با این ھمه آدم
گر او نباشد، چگونه آخر، خانه ای سازم
کاش به دنیا، تو ھم مثل سھراب، قایقی داشتی
به جای سکوت، بگو از آدم ت چه می خواستی
گویی ھمیشه، ھستی ھمه جا، چو رگ به گردن
من که بد رگ م، رگ ندارم، چه می کنی با من
یک قلم مانده تا با آن از او به تو نویسم
پنجره بگشا شاید ببینی چشمھای خیسم
گر جای گردن، سایه بودی، به یکی دو دیوار
چون که نبودی، کسی نمی شد، تنھا و بیمار
مشکلی نباشد چیزی بگو به شکوه از من
آخر که باید پاره تر گردد این پاره پیراھن
شعر از: مصطفی رسولی
5
به من فرصتی برای دوست داشتن بده
و به خودت فرصتی برای دوست داشته شدن!
تا بهار فرصتی نمانده،
درختان دوباره شکوفه خواهند زد،
گلها دوباره شبنم باران به خود خواهند دید،
و تو کدامین درخت سرسبز هر بهاری!
که من دوست دارم بهار بیاید تا باز هم زیر سایه ی تو آرام بگیرم!
جایی که تو از آن بالا ای درخت سرسبز من محو تماشای گلها می شویی من محوی تماشای تو می شوم!
باز به بهاران باران خواهد بارید و باز هم من انتظار باران را خواهم کشید تا دستهای مرا در دستان کوچک خودت بگیری و با هم زیر باران شویم.
چتر به چه کارم آید بانوی دوست داشتنی من وقتی دوست دارم برای با تو بودن خیس از باران شوم!
و خدا ما را با هم زیر باران تماشا خواهد کرد!
بهشت من همین جا، جایی با تو زیر باران است.
تو همانی هستی که دوست داشتم برای با تو بودن سیب را گاز بزنم و برای با تو یکی شدن راهی زمین شوم!
و باز هم تو همانی خواهی بود که با بالهایی به پهنای زمین و بلندای آسمان مرا دوباره به آسمانها خواهی برد. جایی که با هم از آن جا آمدیم.
با تو حتی زمین هم جای قشنگی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن است!
و تو آرزویی هستی که با تو رسیدن به هیچ آرزویی محال نیست!
با هم سیب خوردیم و به زمین آمدیم!
باز هم به جایی خواهیم رفت که اولین بار تو سیب را به من تعارف کردی،
و اما اینک نوبت آن شده که
من به تو سیب را تعارف کنم!
کسی نمی بیند،
دیگر گناه نیست،
این میوه ی زیبای بهشتی دیگر نه بر تو حرام است و نه بر من!
و تو دامن دامن برای من از بهشت سیب خواهی چید! و من دامن دامن تو را دوست خواهم داشت!
نویسنده: مصطفی رسولی
5
خطا نکردی تو، گناه من بود
وقتی بریدی، پایان من بود
گر آسمان هست، سهم من نبود
دور از تو بودن، جرم من این بود
تو گذر کن، برو تا بی انتها
من می مانم، تنها مثل خدا
جایی نمانده، سالم رو تنم
بوی تو نمیره، از رو پیراهنم
یک برگ زرد، مانده بر شاخه ای
توی دنیای بزرگ، کدامین خانه ای
تلخ هست و شیرین، خاطرات تو
تو بمان خانه ام، به من بگو برو
شاید که خدا، دیده گناه من
گرفت از من تورو، این شد سزای من
من تا قیامت، منتظر مانده ام
تو خود رفته ای، من اصلا نرانده ام
کاش برای لحظه ای، من تو می شدم
خیره به گناهِ خود می شدم
سالها گذشته، از این همه گناه
نبخشیده مرا، تو ببخش ای خدا
کاش می شد، ببخشی گناه من
برگردی از آخر، تا ابتدای من
از الف تا یای این الفبا
یکبار بخوان مرا از انتها
تو رفته ای، نمی دانم به کجا
من مانده ام، روی دستِ خدا
روزی بیا و دست من بگیر
مرا عشق تو، چقدر کند پیر
تو یوسف شو و من زلیخای تو
تا جوان بگردم زیر پیراهن تو
شعر از: مصطفی رسولی
5
شبی دردم به بادی گفتم که از اینجا گذر می کرد
نگاه آسمان کردم او هم درد من بیشتر می کرد
اگر سقف خانه می ریخت من و باد همسفر بودیم
گذاشتی منتظر باشم ورنه من و باد مسافر بودیم
نشان تو که به او گفتم دگر شبها هیچ نمی خفتم
چو او می گشت دنبال تو در خانه را نمی بستم
نمی دانم تو را یابد یا که حتی نهان از چشم بادی
اگر هم سهم دیگری باشی تو از چشم من نیفتادی
اگر روزی تو را یابد که در آغوش غیر من باشی
سرت سلامت ای جانم گنه کردم جای دگر باشی
چو می نشینی کنار یار مرا یک دم به یادت بیار
هر چه خواهد نثارش کن ثانیه ها را هم نشمار
من و هر که به دوزخ رفت خیلی تنها و همدردیم
گناه ما بیش از این باشد چون گنه به خود کردیم
شعر از: مصطفی رسولی
5
نگاه هر که کردم دستش دست دیگری بود
هر که آمد و می رفت گفتم این آخری بود
ندیدم روی خوش هرگز به عاشقی و زندگانی
منم یکی که بعد از کودکی پیر گشتم در جوانی
اگر اینک تنها و بی کس و یارم
منم روزی به هر که آمد گفتم نگارم
چو به پیری عهد بستم یار دیگر نگیرم
اگر جوان گردم عهد بشکنم و بازم بگیرم
شعر از: مصطفی‌رسولی
5
گهی شادم گهی غمگین کنون پریشان گشته احوالم
مرا از خود جدا کردی نمی افتد کسی به فالُ به اقبالم
شبی سرد است و من تنها نشستم انگار تو خوابیدی
ندارم همدمی جز شب فقط بگو خواب که را دیدی
چقدر فرقه بین تو و من یکی آنسوی دنیا رفته
یکی هم مثل من رها نمیشه از روزهای گذشته
به سرمای زمستان چقد شیرین است خوابیده باشی
دلت را شکسته باشند تو دل کسی را نشکسته باشی
اگر خوابیدن به اختیارم بود باز هم برایت شعر می گفتم
ولی بیگانه گشته با من خواب چه چیزهایی که از تو گفتم
نه سر دارم نه سودایی دلم غمگینِ هر درده
نشستم تا بیایی تو یا گذشته هایم دوباره برگرده
نگاه شعرهایم کن درسته نمی آیی به هر خوابم
سحر شد بیدار شو از خواب منم دیگر نمی خوابم
شعر از: مصطفی رسولی
5
کاش برگردی آنجا که گم کردی مرا پیدا کنی
لحظه ای کنارم نشینی غرق هر چه رویا کنی
گرچه رفتی و نماندی به منزل یاد تو جایی نرفت
خانه ویرانه ام را نگو می خواهی که تماشا کنی
دُر و گوهر به تمام هستی ام همیشه یاد تو بود
مرا از گذشته هایم هرگز نگیر تا درگیر فردا کنی
بعدِ تو هر کجا رفتم نبودیُ نشانی از تو نبود
زنده ام تا بیایی نبودن تلخ خود را حاشا کنی
تیری که از سمت تو آمد نشسته بر جان من
تو با هر چه زنی مرا حتی با تبر شیدا کنی
خواب دیدم مهمان من شدی با پیراهنی سفید
حتی بخوابم خواهی مرا درگیر ای کاش ها کنی
شعری سرودم اگر نبودم جای من برای خود بخوان
تا مصطفای قصه را روزی در این شعر پیدا کنی
شعر از: مصطفی رسولی
5
کاش برگردند تمام لحظه هایی که گذشت
او که می بایست بماند رفت و هرگز برنگشت
بر دلم بگذاشته درد و حسرت ای کاش ها
می فشارد هر دم گلویم را این همه فریادها
تا جوان بودم یاد او نمی رفت از سرم
شاهد روزگار تلخم گشته هر دم مادرم
سالها بگذشت و قایق دریا ندیده ام شکست
جز تو کس بر من و قایقم راه دریا را نبست
شعر از: مصطفی رسولی
5
دیشب رفته بودم از دانه های برف سراغت را بگیرم
آخر میدانی هر فصلی بهانه ای دارد که می توان با آن سراغت را گرفت!
از باغ و غزل و رود بگیر
تا گل و پروانه و باد و نسیم
از گلهای قالی و همین اینک از دانه های برف!
هر کسی و هر چیزی می داند کجای این دنیایی و نشان از تو دارد الا من!
متن از: مصطفی رسولی
4
عاشقانه هایت همیشه با من است!
من که اصلا دوست ندارم بیمار شویی،
تو دوست داری بیمار شویی و من به خانه ام ازت مراقبت کنم؟!
گرچه دوست دارم پرستار تو باشم،
ولی تو بیمار من نشو،
هوای بیرون سرد است!
لباس گرم بپوش!
زمستان است،
کفش پاشنه بلند برای تابستان است!
متن از: مصطفی رسولی