امروز یکشنبه 13 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
از تو به دل چه بگویم به هر شب یلدای دلم
دل خواست بمانی و نیامدی به تماشای دلم
من جای خودم ماندم و آسمان دگری چشم ندوختم
گر چه خاموشم و دگر نباشد ستاره ای به آسمان دلم
دست طلبم کوتاه شد از دامان تو و یار دگر هم نگرفتم
مانده ام چه بگویم از تو به هر شب یلدا و فردای دلم
گر زمین و خاکش سهم من و آسمان سهم تو بود
ندهم دگر به کس دل که این دل فقط جای تو بود
شعر از: مصطفی رسولی
0
حیف است اسمم را بدانی اما نگویی نام من
شب یلدا آمد و تو هرگز نرفته ای از یاد من
من زمین خوردم پیراهنم خاکی و کهنه است
آب بستی بر من و لبانم سالهاست تشنه است
تصمیم کبری را میدانم اما تصمیم تو چه بود
دست عشق کودکیهای من دست یکی دیگه بود
یاد داری می نوشتم اسم تو با دستهای کوچکم
تو قد کشیدی من همان مصطفای تنها و کودکم
شعر از: مصطفی رسولی
0
داستانت سالها بوده به دفتر چون که ناجی بوده ای
می زند آتش به هر دل چون تا ته داستان نبوده ای
هر کسی شعر تو را به دفتر می خواند باور نکرد
کاش تو خود گفته بودی کسی جز تو مرا کافر نکرد
کوه می کند فرهاد بهر شیرین مجنون هم آواره شد
سالها بعد هم بگویند مصطفا هم تنها و بیچاره شد
شعر از: مصطفی رسولی
0
آخ میخواهم بنوشم تو را مثل یک جام شراب
حال من تماشایی و پس از تو گشته خراب
یک به یک رفتن هر که می گفت یار بود
سایه ام فقط مرا همیشه همراه بود
تا تو بودی زمانه هرگز گستاخی نکرد
چشم من هم جز برایت خماری نکرد
جرعه ای آه و نفس مانده از تن نازکم
پیر گشتم به جوانی اما پیری کوچکم
شعر از: مصطفی رسولی
0
بستان جان مرا در شب یلدا
که عالم همه بیاید به تماشا
من در تو و تو در فال که هستی
بی "می" هم بروم به عالم مستی
آنکس که کنون خانه ی اویی
سهم عشق مرا در او بجویی
چه غافل شدی از منُ روزم
بعد از تو برای که بسوزم
باز امشب آمدمُ مهمان تو گشتم
در خانه دل دور دنیای تو گشتم
نروی ز دل گر چه مرا یاد نداری
چو من دیوانه که غمخوار نداری
شعر از: مصطفی رسولی
0
به تو که طلوع هر غروبی
آبی و آبی تر ز هر چه رودی
شاهد پیدایش عشق و نوری
تو پا در جاده های بی عبوری
کمی نوشتم از تو و چشمایت
ندیدم سرخ تر از سرخی لبهات
پر از عشق و کمی حس خدایی
کفر نگویم اگر بگویم که خدایی
دلی که می طپد هر دم به سینه
برای تو مردن هم بسی شیرینه
رهت که می گذرد از کوچه ما
گلی پرت کن روزی به خانه ما
شعر از: مصطفی رسولی
0
آن یار سفر کرده ما کو کجا رفت
تیری زد و رفت اما به خطا رفت
بس که سفر رفت دمی مرا یاد نکرد
بین هوس و عشق مرا گرفتار نکرد
در جام خودش "می" ریخت و به جام من آب
سالها گذشته اما نگرفتم هیچ از او جواب
گرچه می خواست بماند اما تشنه دیدار نبود
کس بگوید به من این عشق فقط خواب نبود
شعر از: مصطفی رسولی
0
به سرم میزند هر دم که تو را یاد کنم
به نیت تو شب یلدا خودمو خواب کنم
بدهم دل به این شب تا خواب صدساله ببینم
تویی آن بت که جز تو به حرم و بتخانه نبینم
ندهم دل به غیرت تا رمقی مانده از این تن
ساده گذشتی از من و پایم دگر نکشد تن
امشب میلاد تو هست و شب یلدا
جای گردن زدن دل تو بیا به صبح فردا
شعر از: مصطفی‌رسولی
0
نمک بوده به دستت روی قلبم مالیدی
نمی دانم زخم قلبم را تو چه دیدی
زخمی و شکسته شد دل به سینه
عاقبت دوست داشتن تو هم که همینه
دل می شکنی و می گویی خدا نگهدار
آخر تا کی بشکند دل دست نگهدار
تا دنیا بماند دگر هرگز عاشق نمی شم
باز هم خنجر بزن زخمی تر از این که نمی شم
نه فریادی و نه آهی کشم تا زنده باشی
شاید تو هم مثل من روزی تنهای تنها شی
شعر از: مصطفی رسولی
0
پاییز رفت و نیامدی به دیدارم ای دوست
قلبم به کف دستمُ زیر پاهای تو ای دوست
تو بخوان شعری و لب تر کن به غزل هام
آنجا که گفته بودمت بی تو در خانه تنهام
عکست روی دیوار ماندهُ قاب عکست شکسته
آنقدر غصه خوردم خدا هم از من شده خسته
جای لبهای تو به فنجان قهوه مانده
این هم شد شعر آخرمُ کسی نخوانده
شعر از: مصطفی رسولی