امروز دوشنبه 14 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
جنگی به راه افتاده
جنگ جهانی عشق
تو انگار پادشاهی
به تو گویند حضرت عشق
هر کس عاشق نباشد
گردنش دهی به جلاد
حکم من که عاشقی باشد
آن هم عاشقی تو
جانم دست خودت گیر
یا سرباز خودت کن
یا سرمن هم بده بر باد
در ارتش غرورت
که سرها کرده بر دار
هر کس عاشق تو باشد
خود می شوم جلاد
کاش جنگت تمام نگیرد
تا جز من کسی دست تو را نگیرد
شعر از: مصطفی رسولی
0
غمت نباشد ای دوست
یار دگر گرفتی
تا یاد من نباشی
دست دیگر گرفتی
راه خانه ات دانم
با اینکه سالها دوری
کس در چشم من نباشد
تو در چشم دیگری
خط و نشان کشیدی
نمک نخورده بودی
تبر زدی به ریشه ام
درخت نبودم اما
هزار بار قلبی را
مثل درخت شکستی
در اوج نمیرم دیگر
چون تو رهایم کردی
اوج گرفته بودم
رها کردی دستم را
زمین زدی تا بیفتم
شعر از: مصطفی رسولی
0
رفتی و انتظارت پایان نمی پذیرد
دردم یکی باشد اما درمان نمی پذیرد
بعد از تو یک لحظه انگار هزار سال گشته اما
حکایت آن بوسه هزارشب دیگر هم پایان نمی پذیرد
سوی من نمی آیی خدا را هم با خود بردی
یک زخم خوردم از تو که التیام هم نمی پذیرد
روحم نیاز دارد به تو که پیشم باشی
برگرد تا ببینی جز من کسی برایت نمی میرد
شعر از: مصطفی رسولی
0
جز تو پرنده ای نیست
بال و پرش بگیرم
نشینم روی بالش
دوباره اوج بگیرم
گر چه بال و پرم نیست
پرواز نرفت از یادم
با اینکه رو زمینم
آسمان به کس ندادم
رفتی گنه نکردم
نگاه کس نکردم
تو با غریبه رفتی
یار دگر نگرفتم
هر کس آبروی من برد
تو هم که بر باد دادی
بال و پرم شکستی
زخمت به بال من بود
آینه ام شکستی
دائم عذاب دادی
شعر از: مصطفی رسولی
0
گر همچو شب تاریکی جهان را فرا بگیرد
چشم نبندم و امیدم این باشد
به تاریکی شبم باز هم تورا ببینم
گرچه تاریک است و همه مکان سیاهیست
گویند از حال خرابم و تو هم بدانی
انگار آخر قصه گویند باز
تو می مانی و من برای تو بمیرم!
تو رفتی و
سکوت کردم و سکوت عاشقم شد
پایم بشکسته اما دستهایم بال رفتنم شد
از: مصطفی‌رسولی
0
در سجده و رکوع هر نمازم
نام خدا گویم و تو آیی به یادم
به بانک اذان و روز محشر
دست تو بگیرم و ایمان ببازم
به پیشگاه خدا نروم اگر نباشی
جای حوری و پری تورا بخواهم بازم
اگر به پل صراط آنطرف نباشی
یک قدم برندارم و وجبی از خاک بهشت من نخواهم
در دام تو افتم حتی اگر هوس است
بهشت مال تو و جهنم جای من است
از: مصطفی رسولی
0
در حسرت بهاران پاییز موندگار شد
برگی که بر درخت بود
چشم انتظار باد شد
نه زمستانی دگر آمد
نه پاییز رفتنی بود
بهار را کس ندیده
آرزوها همه بر باد شد
دلی خوش کرده بودند
دخترکان پاییز دیده
نه کس عاشقی می کرد
اشکها هم روان شد به دیده
در جاده ها کسی نیست
همه رفتند از شهر
نور از آسمان رفته
کوچه هم عاقبت بیمار شد
شعر از: مصطفی رسولی
0
به دوش خسته‌گان باری نهادند
یک دل مسکین هم به من دادند
میان بودن و رفتن با خودم درگیرم
بمیرم هم بدان خدایا آرام نمی گیرم
زمانه تازیانه زد و پیری ام داد
کلک زد روزگارم، فقط غمم داد
شاید دیگر کسی نپرسد حال من را
بی صیاد هم شکستن بال و پرم را
روزگار بازی ام دادُ من آسان باختم
خراب شد هرچه به سختی ساختم
شعر از: مصطفی رسولی
0
دو قدم مانده تا بهار
دو نفس هست تا بهشت
گفته انگار خدا
به خاطر او نفس بکش
عروسک تو بودُ
هر شب به آغوش غزل
دل به سینه بودُ لیک افتاده به گل
دم به دم عاشق شدم و تو بریدی از دلم
تا که اسم تو گفتم بردی هرچه آبرو ازم
تو به این صورتکم توی آینه خندیدی
بگو چه دیدی
که صورتم از عکس خود می بریدی؟!
شعر از: مصطفی رسولی
0
به دل شکسته دارم زبانی که نمی زند فریاد
این دل پینه بسته دل و ایمانمو داده بر باد
به رهی رفتم و هستم که نشانی از تو نباشد
بگو کجا نشستی که یادت همی آید به یاد
نظری کن ای دوست به حالم موی من سپید گشته
کاش بودی پاییز می رود و زمستان به کمین نشسته
شعر از: مصطفی رسولی