امروز دوشنبه 14 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
چشمه اشک چشمای من انگار ز دریاست
چشمم خیسه و صورت زیبای تو پیداست
از هر که دیدی به عمر خود به تو عاشقترم
کبوتر حرم توام و به حرم کسی نمی پرم
چه شبها که خوابیدی و من اصلا نخوابیدم
نگاه خودم رو پشت چشم بسته تو میدیدم
نماز عشق را به تو اقتدا و به چشم تو خوانده ام
وای به من بگویند نمازم را سالها اشتباه خوانده ام
شعر از: مصطفی رسولی
0
روزی می آیی که من به خانه نیستم
به لب دریا هم دیگر سیراب نیستم
رد پای منو به کوچه ها نمی بینی
کنار تخت و صندلی من نمی نشینی
درسته زندگی نکردیم با هم برای یک روز
توی کوچه سلام هم کرده بودیم هزار روز
دوستت دارمی که به دیوار خانه ات مانده
نوشتم و حسرتش نگفتنش به دلم نمانده
شعر از: مصطفی رسولی
0
اگه نباشم به زندگیت خیلی بهتره
شاید روزی اسم من هم یاد تو بره
قهوه به فنجانم سرده و تو بی تفاوتی
دستی که پشت در مانده بشکنه بهتره
در خانه بازه تو نیومدی اما پاییز اومده
بارون خیسم کرده و انتظار تو سر اومده
یک تیر زدی دل زخمی کردی و رفتی
نگاهم پشت پنجره و بارون بند نیومده
دمی کنار من بشین حرف رفتن و نزن
من شعر می گویم تو فقط لبخند بزن
خانه ساکت و اتاق من چه سرده
روزهای رفته اما دیگه بر نمی گرده
دو چشم من تا کوچه دنبال تو اومده
مثل بارون ببین اشکای من بند نیومده
تو را یاد کردم به پاییزی سرد بگو کجایی
برای دلخوشی من هم که شده بگو میایی
از آنهمه احساس تو به من چیزی نمانده
به درخت خانه هم هیچ برگی نمانده
پاییز آمده و انگار دیگه رفتنی نیست
بهار هم چو نیستی آمدنی نیست
به یک لحظه نامم بیارو یادم بکن
چشمهای خیسم رو از دور نظاره کن
ای باد تو میدانی که یار من کجاست
بگو به یادشم حالا که از من جداست
شعر از: مصطفی رسولی
0
خورشید از آسمان رفت و هوس یاد تو کردم
دل بی تاب شد به سینه رو به مهتاب تو کردم
من به یاد تو و تو به دنبال نگاه که هستی
خواهی که روی برو آینه اتاق چرا شکستی
من به شکل تو و تو به شکل دگرانی
من نگران تو و تو هنوز نگران دگرانی
چه بی تاب و چه بی مقدار یاد تو هستم
به آینه شکسته اتاق دنبال نگاه تو هستم
شعر از: مصطفی رسولی
0
به خیالت به خیالُ همه کس را بی خیالم!
آتشین شد لب من که لب تو بوسیده ام به خیالم!
زده ای آتش به جانم من یکی و تو همه جهانی
شده ام رام تو صیاد نخواستم مرا از خود برانی
نام تو همان نفس است که به جان من می ریزد
نمیدانی مصطفا هر روز به عشق تو بر می خیزد
شعر از: مصطفی رسولی
0
یادم آید روز اول دبستان که روز اول پاییز بود
کیف و کفشم پاره و دفتر مشق من کاهی بود
یه کوچه بود و یک خیابان می رفتم سر کلاس
تمام دفتر مشق خود را می نوشتم با یک مداد
لبخند من ساده و دیگر مثل کودکی نخندیده ام
پیر گشتم به جوانی خودرا به کودکی گم کرده ام
شعر از: مصطفی رسولی
0
می خوانم نام تو را تا که اسم من یادت بیاد
آن چشمک و آن نامه ی عاشقانه یادت بیاد
یک نامه دادی هزار بار نامه ی تو خوانده ام
عاشقانه نام تو گفته و به یاد تو خوابیده ام
درون نامه ات یک گل بود زیباتر از گلهای قالی
چه روزها و شبها بوده ای رویای این مغز خیالی
شعر از: مصطفی رسولی
0
از اینکه میخوام باز کودک شوم دیدن روی تو است
تو بگویی من بگویم لبخند من در چشم تو است
چه سالها که تو را دوست داشتم نبودی پیش من
به کودکی هایم بودیُ به پیری شدی افسوس من
در تو چیزی بود که به جوانی و پیری گم کرده ام
بانوی کودکی های من اسم تو فراموش نکرده ام
شعر از: مصطفی رسولی
0
شبی خواب دیدم کودک گشته ام
سالهای کودکی را عاشق تو گشته ام
کاش به کودکی میدانستم عشق تو چیست
ناز تو دیدن به سفره ات کنار کوچه چیست
خواب من شیرین بود ولی بیدار شدم از خواب
پرسیدم از خدا تا سکوت نکند و بگوید جواب
من نفهمیدم دلیل آن همه عشوه و ناز
چه بود که به پیری فقط تو را می کنم یاد
شعر از: مصطفی رسولی
0
در شهر ارزانی افتاد پس از آنکه رفتی
دلهای گران را می فروختن به مفتی
همه چیز اینجا درهم است پاییز آمده
ارزانی دلهای گران به بازار دکان داران آمده
نفس کشیدن راحت است گران می فروشن
فقط قلب من نگران را ارزان می فروشن
نگران تو بودن دیگر به بازار بهایی ندارد
چون عشق من در قلب تو جایی ندارد
شعر از: مصطفی رسولی