امروز دوشنبه 14 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
اگر حسرت به دل باشد اجل بیاید نمیرم
به یکبار قبل مرگم تو را به آغوش بگیرم
ندیدم هرگز آغوش تو را سر بر آن بزارم
محال است بمیرم و سر به سنگ قبرم بزارم
در این سرزمینی که خراب است و دروغ است
طلوع من در تو بوده و غروبم با تو خوب است
بیا دستم بگیر تا جوانم و زنده هستم
هنوزم عاشقم نفس به نفس تو بستم
شعر از: مصطفی رسولی
0
می ترسم آرزوی تو بماند به دل و جانم
من بمانم و تو بگوی نمی توانم که بمانم
به هر شب پاییز هزاران شب یلدا خفته
حرفهایی که مانده به دلم زبانم بهت نگفته
از دیده رفتی و از خاطر و یاد من نرفتی
دلخوشم به آن دوستت دارمی که بهم گفتی
پشت سرت نیامدم تا راه رفته را بر نگردی
کاش از آخر زندگیم می آمدی و بر میگشتی
شعر از: مصطفی رسولی
0
بوی او رفت و به خانه بوی پیپ و سیگار آمد
حسرت بوسه هایش روی لب عطش یک سیگار آمد
با دستی که دست او می گرفتم کمر سیگار گرفتم
بوی تن او نماند و به بوی تند سیگار خو گرفتم
سیگار می سوزد و شب مثل یلدا دراز است و پاییز نمی رود
رفته و بوی سیگار مانده و دیگر هرگز از خانه نمی رود
شعر از: مصطفی رسولی
0
چشم من مانده به راهت از من و دل دل نکن
یک شب سرد پاییزی مثل امشب ترک این منزل نکن
درد من بسیار است و تو درمان تمام زخمهای منی
جامه ی زرد درخت حیاط خانه ات را بر تن عریان من نکن
جای این همه سنگدلی و تنفر بیا و کمی مرا دوست بدار
کندن گلبرگهای گل یاسمن را بی خیال و بیشماران خار بر دل و جان من نکن!
شعر از: مصطفی رسولی
0
کاش با من بماند حال که مثل سایه ام او را سخت محتاجم!
کاش دور نبود و میان بازوانم بود!
کاش همانگونه که به دفتر شعرم با قلم احساسم اسمش را می نوشتم به اتاق من می بود!
کاش نفسی بودم که یکبار با دل و جانش مرا می بلعید!
ای کاش هایم چقدر زیاد شد!
کاش فقط مرا دوست می داشت!
متن از: مصطفی رسولی
0
به شعرهای من یکیست که نام تو را می داند!
طپش قلب مرا به اشتباه برای خود می خواند!
به یک شب که نبودی هزار شب یاد تو کردم!
نگاه زیر مرا علامت رضای عشق خود می خواند!
به دریا نروم تا اجل چنگ نزند و گریبان مرا نگرفته!
شنا یاد من ندادی اجل هم مثل تو جان مرا نگرفته!
شعر از: مصطفی رسولی
0
به دفتر انشای من به کودکی نام تو بود!
نمره صفر انشای من همیشه کار تو بود!
معلم صفر می داد تو بیست می گذاشتی!
گر که بیست می داد تو دو را بر میداشتی!
بالاترین نمره انشای من بیست تو بودُ دیپلم نگرفته ام!
چون به املا هم مثل انشا فقط اسم تو را نوشته ام!
سال دوم تو بالاتر شدی و من یار دیگر نگرفتم!
تو رفتی و به انشایم دیگر هرگز بیست نگرفتم!
شعر از: مصطفی رسولی
0
حدیث چشم تو سالهاست مرا از یاد خود برده است!
بی گمان خدا عمریست در چشم تو خانه کرده است!
یک نظرِ تو زنده می کند مرا که به عشق تو مرده ام!
در نگاه تو چیست که تمام عمر از چشمان تو گفته ام!
راهی هست از چشم تو به چشمه ی آب حیات!
لیک هرگز جرعه از چشمه آب حیات تو نخورده ام!
شعر از: مصطفی رسولی
0
تا ثریا می رود فکر و خیال من تو دیگر نیستی!
درد بی درمان مرا تو دیگر چرا چاره نیستی؟!
دو پای من شکسته از بس دنبال تو بوده ام!
پای پیاده به هر جاده و کوه دنبال تو گشته ام!
کاش به جای دست و پاهایم دو تا بال داشتم!
بعدِ رفتن تو بالی برای پرواز از خدا خواسته ام!
شعر از: مصطفی رسولی
0
از این شب طولانی و ماندگار پاییزی
ترانه میخوانی و برای من چایی میریزی
عمر رفته را بی خیالم چون تو با من هستی
به همین فنجان چایی تو میروم به عالم مستی
تو می خوابی و من برای فردای تو شعر می گویم
برای مستی بیشتر استکان چایی خود را نمی شویم
شعر از: مصطفی رسولی