امروز دوشنبه 14 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
به پاییز و شبهای بلندش یلدای هر شب تو هستم
مثل پر سیمرغ شاهنامه مرا بسوزانی به فرمان تو هستم
داستان تو را به تو بگویم تا به گوش جهان رسانی
من به تو بگویم و تو به کوه و دریا و صحرا رسانی
داستان عاشقی من به خود بخوانیُ بگویی نمی دانستم
از زبان هر که شنیدی بگویی شیرین مصطفا من هستم
شعر از: مصطفی رسولی
0
دل ساده که عاشقی کردی، نگو نمی خواند
درد دل تو را هر کسی که بداند نمی گریاند
این رود به دریا نرسد کوه راه آب را بسته
فرهاد نیست و از کوه کندن شده خسته
تشنه ام و آب دریا عطش لبان من نیست
به رود بگویید تشنگی پایان کار من نیست
تار موهای یار شمردم بیش از هزار می دانم
خودش نیست اما به یادش زنده می مانم
شعر از: مصطفی رسولی
0

صورتگر قلب منِ مسکین پاییز خیال است

به هربرگ درختی هزاران نقش نگار است

خاک بودم و از نام او جسمُ از خدا روح گرفتم

به هر فکر و خیال شبانه ز لب یار بوس گرفتم

به بهار آمدُ پاییز بار سفر بستُ از خانه دل رفت

جسم ماند به خانهُ دل مسکین عاشق من رفت

پاییز می رود و زمستان هم پاییز خواهم بود

تا خدا نیاید به زمین عاقبتم این خواهد بود

سوالی کردم که هیچ پیامبری پاسخ آن نداند

چون خداست که فقط نام الناز مرا می داند

اولین روز پاییز اینک آخرین روز جهان است

یک برگ درخت مانده می ریزدُ پایان زمان است

به کتاب عشق پیامبر من بود و خدا می داند

مصطفا پاییز پیامبری تو دیدهُ بهار نمی داند

شعر از: مصطفی رسولی

0

یکبار تو را ندیدم و هزار بار عاشق تو گشتم

به هر شب مثل هر روز از یاد تو غافل نگشتم

من خواب نرفتم تا همیشه یاد تو باشم

گویند قیامتی هم هست پس یاد تو باشم

یک خواب ندیدم از وقتی عاشق تو هستم

بیش از هر دیوانه ای به شهر دیوانه هستم

عمر نوح نداشتم هزار سال عاشق تو بودم

پی مجنون لیلی نگرد من مجنون تو بودم

شیرین صفتم نبودی و من شیرین تو بودم

فرهاد نبودم اما به عشق تو به کوه بودم

مجنون اگر به زمانه ات بود داستان من می خواند

خدا هم سکوت نمی کرد شاید مرا آدم می خواند

نام مجنون و فرهاد به عاشقی ورد مردم زمانه گشته

کس نمی گوید مصطفا عاشقی کرده و کافر نگشته

شعر از: مصطفی رسولی

0
شکل آن دیوانه که در شهر می گردد شدم!
شکل برگ سپید یک دفتر بی خط شدم!
جز رنگ پاییز رنگ دیگر بر تن خود ندیده ام!
زنده ام ولی سالهاست که فراموش شده ام!
من جوانم پیر نیستم ولی تهی گشتم از آرزو!
یک موی سیاه هم دیگر نمانده به یک تار مو!
مو سپید و رنگ صورت مثل برگ درختان زرد شد!
قامتم با رفتنت در جوانی مثل پیری خم شد!
سالها نیست زنده هستم ولی یک عمر بر من گذشت!
هر چه نداشتم هم دادم ولی عمر رفته هرگز برنگشت!
در دبستان روز اول عاشق دختری کوچک شدم!
خط من از دفتر نرفت ولی از روزگارش حذف شدم!
دخترک شعر مرا هر دم به دفتر مشقم آسان می نمود!
چون جز اسم او بر دفتر صد برگ مشقم اسمی نبود!
باز روز اول پاییز که می شود کنار دبستان می روم!
دخترک نیست تا بداند سالهاست او را گم کرده ام!
مصطفی دفتر مشقت جای نیمکت حالا در سینه است!
مثل روز اول دبستان نیست حیف پاره و خیلی کهنه است!
شعر از: مصطفی رسولی
0
در میکده و مسجد و میخانه مرا یاد نکردند
بر من آب بستن و کویر سینه ام آباد نکردند
هر در که زدم سنگ زدن به خانه راه ندادن
راه پرسیدم از هر که آمد لیک نشان ندادن
خندید تکان داد سر وقتی عشق من به خود دید
خطا کردم توبه مرا دید و گناه من دیگر نبخشید
یک جامه بیش نداشتم جامه ام بر تن پاره می دید
دیده ام رفت عالم سفید به روز هم سیاه می دید
دیگر نگاه کس نکنم تا که سرم همش به زیر است
از که پرسم بگوید به جوانی دل من چرا که پیر است
دل نمی دانست به سینه است گفتم و نشانش دادم
عاشقی نمی دانست صدشمع سوختم تا یادش دادم
کودکی و جوانی هر دو رفتن چه زود پیری آمد
مصطفی پیر شدی زلیخای تو دیگر هرگز نیامد
شعر از: مصطفی رسولی
0
باد می آید دمی
باران می آید یک کمی
تو از خانه رفته ای!
تنها و آواره گشتم به خانه
خواب بودم ندیدم
تو سالهاست که رفته ای!
در پی تو گر بیایم سالها دور هستی از من
یک جاده نباشد یک دنیا دور شدی از من
از تو فقط یک نام بیشتر نمانده
افسوس بوی تو به خانه نمانده
به بهار رفته ای یا به پاییز سردرگمم نمیدانم
تا خود نگویی پاسخ سوال خود را هم نمیدانم
شهر به شهر جایی نمانده دنبال تو بگردم
راه بهشت را نمیدانم کجا دنبال تو بگردم
تو مونس جان بودی و من آفت جان
تورا آزار دادم چه آسان و چه فراوان
به خدا گفته ام تورا پیش من برگرداند
بعد تو دنیا هرگز به کام من نچرخاند
مصطفا باز قسم خوردی و پیمان شکستی
به خدا چه می گویی تا که از دنیا نرفتی
شعر از: مصطفی رسولی

0
کاش درختی کم سن و سال بودم به پاییز برگهای من می ریخت و به بهار دوباره جوان می شدم!
کاش در همسایگی من بانوی بود اسم تو را داشت!
شعرهای قشنگ خود را بر روی تنه ی من می نگاشت!
برگهایم را به پاییز از شاخه جدا می کرد و زمین می انداخت!
شاخه های شکسته ام را می دید سرش را پایین می انداخت!
کاش درختی بودم درون حیاط خانه کوچک تو!
غم نان نداشتم آب من بود تنها به دستان تو!
کاش هیزم شکن تبر بر تنه ی من می زد روی زمین می افتادم!
کاش برای دخترک زیبای قصه ما دفتری از تن من می ساخت!
ای درخت تو دیگر چه بودی که حسودی نام تو کردم!
تو را به پاییز دیده ام ولی به بهار فقط یاد تو کردم!
میدانم تن من مثل تو تحمل سرما ندارد!
خدا هم بیشتر از این انتظار از من ندارد!
به درخت خانه تو روح خدا دمیده اند!
دفتر نقاشی ات را هم از تن درخت خانه بریدند!
به شعر من می آیی اما شعر نام خود نمی خوانی!
دوری تو سخت است تو میدانی و مرا ز خود میرانی!
مصطفا کجای قصه هستی که تنها مانده ای!
نمیدانی مگر تا قیامت روی دست خدا مانده ای!
نویسنده: مصطفی رسولی
0
عشق چه ها کرد که مجنون به خاک نشست و فرهاد به کوه
این دو میدانی بعد من داستان عشق مرا هم تو به همه بگو
تو خودت حوای زمینی دست آدم به دست تو دادن
سهم من وجبی از خاک بود مانده و به دستم ندادن
عشق گریبان من گرفته دست تو نگیرد مرا دست اجل بگیرد!
از آینده نمی دانم فقط میدانم من هم قبل از تو می میرم!
از من و یک جام پر که نخوردم نمانده جز یک نفسی
تو نمیایی دست من بگیری پله آخر به داد من برسی
داستان عشق من خواندی یک پند بیشتر نگرفتی
بعد من تنها به دنیا ماندی و یار دیگر نگرفتی
اگر قیامت باشد باز هم به قیامت تو را خواهانم
بوسه های دنیایم که ندادی بر لب و گونه تو بنشانم
مصطفا سالها عاشقی کردی و کس به دنیا عاشق تو نبود
نمیدانم از خدا چه خواستی که تو را به عالم یک یار نبود!
شعر از: مصطفی رسولی
0
پاییز مدتیست آمده و پشت پنجره ی اتاقم مانده!
حسرت با تو بودن زیر باران تا همیشه به دلم مانده!
نه یک شب و نه یک یلدا و نه یک پاییز از تو دورم!
تو نبودی و زندگی اختیاری را سالهاست که مجبورم!
تو یک پل بساز برای باهم یکی شدنِ من و تو به پاییز!
لبخند تو بیاید به شعرهای من بجای اشعار غم‌ انگیز!
قهوه ات به فنجان سرد شود چایی داغ مرا بخور!
یه نفس از عمر من مانده بگو دیگر غم فردا را نخور!
یلدای امسال را بیا با هم من و تو ما شویم!
بیا امروز ما یکی باشیم بی خیال فردا شویم!
چتر دست بزرگِ من و دست کوچک تو زیر باران!
گوش کن تو را می گویم دوستت دارم فراوان!
تو دیوانه و من دیوانه تر از هر چه تو هستم!
من دیوانه و زنده ام تا بعد خدا تو را بپرستم!
راه باران را بگیریم توی جاده به دریا میرسیم!
بیا با من راه ساحل را بگیریم تا به خانه میرسیم!
شعر از: مصطفی رسولی