امروز دوشنبه 14 مهر 1404
http://sher.cloob24.com
0
پاییز که شد جانان من سرد نباش، گرم باش
باران به پاییز فراوان است،
خانه نمان بیرون بیا چتر باش!
آرزو دارم شبی با تو زیر باران شوم!
چتر را بذاریمُ زیر باران چتر تو شوم!
زیر پای ما خش خش برگهای زرد درختان
پاییز را با هم برویمُ تا برسیم به زمستان
این فصل پاییز که فصل عاشقانه هاست
تو بمانی قشنگترینِ فصل هاست!
به هر برگی هزار رنگ و نشان باشد!
آبی به پاییز نباشد چون رنگ چشمان تو باشد!
یک برگ مانده به درخت تا زمستان نریزد!
حسرت ریختن آخرین برگ به چشمان تو باشد!
تو نگاه باران کنی و من نگاه چشمان تو!
در من نباشد آرزوی جز چشمان من در چشمان تو!
خیس از باران باشم و تو برای من شعر بخوانی
چه شعری شود آن شعری که تو زیر باران بخوانی
این حسرت با من نباشد تو بیا زیر باران شویم
گر چتر هم نباشد بیا با من خیس باران شویم
تو میآیی و سرما به اولین روز پاییز می آید
تو می مانی و سرما فقط تا پشت در می آید
پاییز هم می داند مصطفا تو را دوست دارد
چون پاییز فصلیست که بیشترین نقطه را دارد!
شعر از: مصطفی رسولی
0
چند روز، هفته و ماه و سال تا پایان این همه فراق مانده!
یعنی جز خدا کسی نیست که بداند؟!
فرشته ای! پیامبری! قاصدی! رهگذری!
جواب سوالم را از که بپرسم که بیشتر از خودم بداند!
خدا که بر روی زمین نیست!
کسی از انسانها هم میان آسمان کنار خدا نیست!
شاید خدا جای دیگری غیر از آسمان باشد!
دیدی! دنبال تو بودم خدا را هم گم کردم!
کاش پایان این همه فراق پایانی بر این دنیا نباشد!
حتی اگر شده یک روز مانده به پایان این دنیا بیا!
من از نفس افتادم از بس که دنبال تو به جاده بودم!
وقت آن است که تو خود بیایی!
همیشه من دنبال تو بودم!
همیشه من دنبال تو گشتم!
پایان این داستان تلخ جدایی را یادم رفت تو نیز میدانی!
چون آمدنت همت پاهای توست!
من نام تو را با این همه فاصله
با دهانی کوچک
با زبانی کوچک
بلند به پهنای آسمان فریاد زدم!
جای تو بودم می آمدم!
ای کاش من تو بودم و جای تو بودم!
بلند شو حالا که وقت خواب نیست!
خواب تو فقط در آغوش من است!
قلب تو قلبُ، اما به سینه من است!
زمان پایان داستانم را رقم می زند!
یا تو می آیی! یا که من میمیرم!
نویسنده: مصطفی رسولی
1

به دنیا از هیچ نمی ترسم الا از روزی که سکوت کنی و جای حرفهای قشنگت فضای اتاقم پر شود از حس دلتنگی تو! تو دیگر برای شعرهایم ذوق نمی کنی! سکوت می کنی و سکوتت آخر دنیای من می شود! آرزوهایم با سکوت تو زیر خاکستر می روند! هر سکوت تو یک آرزوی مرا با خود به زیر خاک و خاکستر می برد! کاش میدانستی سکوتت هیچ زیبا نیست! اگر این را میدانستی مثل من سکوت خدا را هم قبول نمی کردی! از خدا فریاد می خواستی نه سکوت را! جای سکوت کردن آجری به من بده! روی دیوار خانه مان بگذارم! می خواهم دیوار خانه یمان بزرگتر از هر دیواری باشد! فقط اگر من و تو تنها به دنیا بودیم دور خانه یمان را دیوار نمی کشیم! الان برای خانه ی کوچکمان دیواری بلند می خواهیم! پاییز امروز که آخرین روز تابستان است نمی آید ولی فردا که می آید! دست من اندازه سقف اتاقمان نیست! برای سقف اتاقمان باید آجر به آجر بچسبانیم! باران که بیاید توی خانه نشستن و خیس از باران شدن خوب نیست! زیر باران فقط باید رفت! زیر باران فقط باید مُرد! سقف خانه که باشد با هم زیر باران می رویم! تو دست من بگیر و من هم دست تو! خواب شیرین تو می شوم! چون تو خواب شیرین بیداری من شدی! سرخی لبانت را باد با خود برده! یکبار دیگر لبانت را برای من سرخ کن! من که باشم باد عطر تن تو را با خود به دور دستها نمی برد! تو پیش من باشی عطرت نمی تواند جای دورتری از من برود! باد تحمل کشیدن بوی تو را ندارد چون من تو را بیشتر از باد بو می کشم! یک نظر بر من کن ای که عطر موهایت همین جا پیش من است! با لبخندی سکوت امروز خود را بشکن! فردا هم که آمد دیگر سکوت نکن! همیشه که نباید من برای تو حرف بزنم! تو می گویی و از من که شاعری بلد نیستم شاعری می سازی! من فقط نقل قول میدانم! نقل قول حرفهای تو می کنم نوشته های من شعر می شود! زیر شعرهایم نام تورا می نویسم تا اگر نام تو به شعر دیدن و ندانستن، زیر شعرهایم جز یک نام تو ننویسم تا بدانند شاعر تمام شعرهای من تو بوده ای! اینان که شعر می خوانند تا زیر شعرهایم اسم تو نباشد نمی دانند شعر را تو سروده ای! اینان نمی دانند تو بگو! من نفس و قلب و قلم دست تو دادم تو نوشتی!

لب باز کن سکوت نکن! حرف بزن و بین تک تک حرفهای قشنگت بخند! تو که می خندی دنیای تیره و تار من چیزی قشنگتر از بهشت می شود! تو دگرگون کننده هر چه دنیای من است به بهشتی!

دیدی از سکوت تو نمی توان شعر گفت و کلمه به کلمه چسباند! سکوت تو گرچه دفتر سفیدی از ناگفته هاست! ولی حرفهایت برای یک عمر نقل قول خیلی ها می شود! من راز سکوت نمیدانم که تو سکوت کرده ای!

نویسنده: مصطفی رسولی

0
میدانی میشه تا ابد تو را دوست داشت و عاشق تو بود!
میشه تا خودِ خود ابد هم تو را دوست داشت! چه با رفتن از دنیای به دنیای دیگه و چه با پریدن از این حرف به حرف دیگه!
دنیا روزی خراب میشه و به انتها میرسه ولی دوست داشتن تو هرگز تموم نمیشه!
خورشید خاموش میشه!
ستاره ها از آسمان فرو می ریزند!
دریاها خشک میشن!
روز روشن تاریک میشه!
ولی دوست داشتن تو آغاز شده تا انتهایی نداشته باشه!
تو فقط دستت را به من بده!
پاهایم مال تو می شود! تا آخر دنیا می رویم! با هم دست می زنیم به ته دیوار این دنیا! تا جای دست ما روی دیوار بماند! با هم میریم و می رویم!
تو از راه رفتن با من خسته نخواهی شد!
چون پاهای من پاهای تو وی شود!
و تو بر پشت من سوار می شویی!
اونی که پشت سر ماست فقط یک دنیا نیست!
با هم همه دنیاها را پشت سر خواهیم گذاشت!
کاش از چشمه حیات جرعه ای نوشیده بودم!
که تو را از خیلی سالها قبل دوست میداشتم!
شاید خضر جرعه ای آب برای من توی کوزه اش داشته باشد!
دوست داشتم اولین و آخرین آدمی بودم که بر روی زمین زندگی می کرد!
تا به اندازه تمام عمر آدمیت و به اندازه تموم عمر زمین تو را دوست داشته باشم!
من فقط زاده شدم که تو را دوست داشته باشم!
همیشه فقط به سن و سال فرشته ها حسودی می کنم!
حالا که دیگر نمی توانم فرشته باشم و به دور از گناه و زشتی باشم!
فقط دوست داشتم عمر فرشته ها را داشتم چون میدانم گناهکاری بزرگم ولی با تموم گناهان بزرگم تو را بیشتر از سن و سال فرشته ها دوست می دارم!
کاش حرف من کفر نبود و عمر خدا را داشتم!
تا به اندازه عمر خدا هم تو را دوست میداشتم!
نویسنده: مصطفی رسولی
0
می خواهم به راه تو عاشق بمانم و عاشق بمیرم!
حتی اگر که کفر گویم، ایمان شکسته و کافر بمیرم!
به راهی می روم بعد از این که پا در آن نهاده باشی!
مرید توام حتی اگر به مسجد نباشدُ به میخانه بمیرم!
سهم من از دنیا یک تار موی تو گر باشد نخواهم چیز دیگری!
آن لحظه که نگاه تو را ببینم برای غیر از تو هرگز نمی میرم!
من ماه دارم، یتیم نیستم ماه من در زمین است!
دوستت دارم به من گفته، باید برای ماه خودم بمیرم!
شعر من می خواند عاشق چشمان اون هستم!
گر به شعر من آه گوید به آه او همین اینک بمیرم!
سالها از پس هم آمدن و رفتن، نبود او به خانه!
چراغ خانه ام روشن کند به شبی تاریک نمیرم!
به من مصطفا گفته دوستش دارم و می داند!
از این پس مال او باشم، خدایا به راه او بمیرم!
شعر از: مصطفی رسولی
0
دوست دارم گم شوم باز پیدایم کنی
خانه ی ویرانه ام را دوباره آبادش کنی
دوست دارم با تو باشم به هر جایی و هر زمان
یاد تو باشم تو هم یادم بیفتی بارها یادم کنی
دوست دارم من بمانم تو بمانی تا بدانی با توام
روی هر کوهی بگویی مصطفا من همیشه با توام
در خاطر و یادم از تو دارم خاطراتی صد هزار
گر یادم نباشی باز هم دوستت دارم بیشمار
شعر از: مصطفی رسولی
0

قلم به دست گرفتم تا باز هم از تو بنویسم همانگونه که قلبم به سینه بود تا فقط تو را دوست بدارد، نه دوست داشتنت در من تمومی دارد و نه حس قشنگ نوشتن و گفتن از تو! میدانی بانوی زیبا و دوست داشتنی سینه من! چقدر زیباست این حس قشنگ دوست داشتن تو! چون بارها برایت نوشته ام که قشنگترین حس دنیایی! جایی برای دوست داشتن کسی نمانده چون قلبم هر لحظه و هر دم با هر نفسم به من می گوید که جز دوست داشتن تو کسی را دوست نداشته باشم! می خواهم مثل خدا که به رگ گردنت نزدیک است رگ گردنت را با من و خدا شریک باشی چون می آیم که این فاصله ها را بردارم و نزدیکتر از رگ گردنت باشم!

و من می آیم که تو را دوست داشته باشم!

متن از: مصطفی رسولی

0

تا اینجا هر روز و هر شبی که بر ما گذشته بیا بی خیال شویم! بیا با هم انتظار شبهای را بکشیم که زیر نور مهتاب کنار هم نشسته ایم و ستاره ها را نگاه می کنیم! تو نگاه ستاره ها کنی و به دنبال ستاره اقبال من بگردی و من تو را نگاه می کنم! آخر میدانی من ستاره ام را به زمین یافته ام! تو ستاره ها را بشماری و من تار موهای تو را بشمارم! تو از شمردن ستاره ها خسته شوی و من از شمردن تار موهای تو خسته نشوم! خسته که شدی برخیزم و برایت یک فنجان چایی بریزم! کدامین مرد دوست ندارد برای بانوی زیبای رویاهایش فنجانی چایی نیاورد! چایی ام را بعد تو می خورم! آخر دوست دارم چایی ام را همانگونه بخورم که تو می خوری! چایی ات را که خوردی به حرف بیایم و تو را بگویم! بانوی من اکنون که در کنار من هستی من خوشبخترین انسان روی زمین هستم! تو نگاه من کنی و من نگاه تو کنم! بخندی تا منم بعد از خندیدن تو بخندم! من اول به تو می گویم از اینکه کنار من هستی چقدر خوشبختم! بعد از من تو هر آنچه را که دوست می داری بگو تا من محوی تماشای تو گردم! دوباره نگاه ستاره ها کنیم! با خودم چیزی را زیر لب زمزمه می کنم! تو بپرسی چه گفتم! و من بگویم جز تو مگر چیزی میدانم که بگویم! اسم تو را زمزمه کردم بانوی من! روی تک تک ستاره ها اسم تو را گذاشته ام! آن ماه را هم ببین به نام من است! ستاره از ستاره دور و من به تو نزدیکتر از رگ گردنت هستم!

بیا با هم برای هم اکنون که دور از هم هستیم همدیگر را آرزو کنیم! تو خودت را جای من بگذار! و من هم خودم را به جای تو!

مرا برای خودت و خودت را برای من آرزو کن!

قشنگی رویاهای من به این است که تو به آینه اتاق من باشی! و من به خانه تو!

نشسته ام و به رویاهای قشنگم تو را خیالبافی می کنم! لباسی از ابریشم بر تن داری! بوی عطر موهای تو فضای اتاقم را پر کرده! رویاهای من با تو به اینجا ختم نمی شود! تو به هر لحظه و هر روز و هر شب رویاهای من هستی! تو اکنون اول و آخر رویاهای منی!

چیزی به ذهنم آمد که به رویاهایم بارها به تو گفته ام! میدانی دیگر؟!

میدانی که دوستت دارم چون من هم میدانم که دوستم داری!

متن از: مصطفی رسولی

0
37 سال از زندگی من گذشت! 13505 شبانه روز از روزی که به دنیا اومدم! دیگران می گویند پیر شدم، ولی من زمانی پیر میشم که دوست داشتن یادم بره! دوست داشتن تو یادم بره! آنزمانی که دوست داشتن تو یادم بره نفس کشیدن هم یادم میره! پس بعد از تو هرگز نمی توانم زنده باشم! سالها از زندگی من گذشت و چه دیر فهمیدم که جز تو نباید کسی را دوست میداشتم! کاش همان لحظه ای که چشمم به دنیا باز می شد اسم تو را در گوش من زمزمه می کردن! تا از همان کودکیهایم بدانم روزی تو می آیی! من در میان سالی ام عاشق تو شدم آنزمان که تو در اوج جوانی و زیبایی بودی! ولی میدانی! دنیا همین چند صباحی که آمده و می آید و می رود نیست! یک جای دیگری هم هست به نام بهشت که مرا جز به عشق تو آنجا راه نمی دهند! تو را برگزیدم که بهشت را هم فقط با تو و برای تو باشم! تو اولین و آخرین چیزی هستی که از خدا می خواهم! چه به دنیایی که نصف عمرم گذشت و چه به آخرتی که اکنون مسافرش هستم و انتظار مرا می کشد! من می گویم روزی که اسم تو از یاد من بره آنروز پایان جهان است! شاید من ارزش دوست داشتن را نداشته باشم ولی دوست داشتنت را خوب میدانم! از همین جا تا هر آنجای که تو بخواهی آمده ام که تو را دوست داشته باشم! شبهایی را می بینم که تو در بستر خود آرام گرفته ای و من کنار بستر تو بیدارم و خوابیدن تو را نگاه می کنم! من پرستار شبهایی هستم که تو بیماری و در بسترت آرام و قرار نداری! من آرامش شبهای تو می شوم! من قرار بیقراری های تو می شوم! چه حس قشنگیست تو در آینه اتاق من باشی! به شوق آن روز آینه اتاقم را هر روز تمیز می کنم! میدانی من آدم رویا پرداز و خیال انگیزی نیستم فقط میدانم روزی می آیی و من هستم که انتظار تو را بکشم! زنده ام که بیایی! پس تو که اکنون میدانی من به انتظار تو نشسته ام! به دیدار من بیا شاید فردا خیلی دیر باشد!
متن از: مصطفی رسولی
0
از فاصله ها بد نگویید! فاصله ها بود که مرا عاشق او کرد!
مصطفی رسولی