پلی به آسمان!
باید پلی بسازم،
پلی به بلندای آسمان!
پلی که بتوانم به هرسمتی که هستی بچرخانم!
به یسار و به یمین!
به هر جایی که باشی!
بابد پلی بسازم به سمت آسمان هم باز شود!
جایی که بتوانم تو را بیابم و نگاه کنم!
تا تو را نبینم و ندانم کجای دنیا هستی نمیتوانم با هیچ پلی به تو برسم!
ولی اگر بدانم کجای دنیا هستی به هیچ پلی نیاز ندارم!
از آن بلندی هم میتوانم میان دستان تو سقوط کنم!
یا پلی که همانند فانوسی دریایی باشد!
ولی من فانوس بزرگ ندارم در میان آن بگذارم!
جز شمع وجودم که هر لحظه میسوزد!
میتوانی به اقیانوس و دریا هنگام باد و طوفان و به خشکی فانوس شمعی مرا بیابی؟!
ولی تو که گم شده نیستی!
آن که خودش را گم کرده است من هستم!
من سالهاست میان منهایی که هرگز ما نشد گم شدهام!
تو مرا مییابی! یا من تو را!
من پلی میسازم و با شمع جانم برایت فانوسی روشن میکنم!
تو را پیدا کنم یا تو پیدا می کنی مرا!
اما میدانی! ساختن پل به این بزرگی عمری بیشتر از عمر نوح میخواهد!
کاش نوح به جای کشتی پلی هم برای رسیدن من به تو میساخت!
آه! باز هم با یاد تو شروع کردم به خیال پردازیهای بزرگ!
کاش بودی میخوابیدم!
تو خود بیا، من همان خانهی کوچک خود ماندهام!
خانهی من کوچک و کوچکتر شد تا تو مرا گم نکنی و بیابی!
خانهی تو اما بزرگ و بزرگتر شد تا من تو را گم کنم و نیابم!
متن از: مصطفی رسولی
تاریخ: شنبه , 18 فروردین 1397 (05:20)
- گزارش تخلف مطلب