امروز جمعه 07 اردیبهشت 1403 http://sher.cloob24.com
0

تکه نانی که می خوریم

با مورچه ها سهیم هستیم

به جهان زییایی بیشمار است اما

ما گوشه ی تاریکی از زمین هستیم

گویند کسی آید که می گیرد حق مارا

اما

قبل از آمدن او

همه ی ما رفتنی هستیم...

شعر از: مصطفی رسولی

0

Heartache, heartache

Heart was gold

Oh, she hurt you

It's stone cold.

Lonely, lonely

Your wasted years

You're a winner with bad souvernirs.

You're a hero, you're a man

You're a winner, take my hand.

REFRAIN:

'Cause you are young

You will always be so strong

Hold on tight to your dreams, hold on.

You are right, don't give up -(baby, baby, babe)

'Cause you are young

You are right then you are wrong

You're a hero

next day you're down

So hold on to your dreams.

All or nothing you can give

Live your life, love to live.

Oh man, oh man

Feel the night

Be strong enough till the morning light.

You're a hero, you're a man

You to tough to ,lose this game.

REFRAIN

'Cause you are young!

1
یه شعله شکسته یه شمع رو به بادم
خسته از این زمونه فریاد گریه دارم
شده فضای سینه سیه چو روزگارم
از همه دل بریدم دل به کسی ندادم
عاشق شدم به چشمات دادم دل و به رویات
رفتی و پا گذاشتی به سادگی رو حرفات
با یاد تو همیشه عمرم تموم نمیشه
با یاد تو همیشه عمرم تموم نمیشه
تموم زندگیمو به چشمای تو دادم
عمری به پات نشستم دل به کسی ندادم
منتظرم که روزی تو باشی در کنارم
عاشق شدم به چشمات دادم دلو به رویات
رفتی و پا گذاشتی به سادگی رو حرفات
با یاد تو همیشه عمرم تموم نمیشه
با یاد تو همیشه عمرم تموم نمیشه
تموم زندگیمو به چشمای تو دادم
عمری به پات نشستم دل به کسی ندادم
منتظرم که روزی تو باشی در کنارم
عاشق شدم به چشمات دادم دلو به رویات
رفتی و پا گذاشتی به سادگی رو حرفات
با یاد تو همیشه عمرم تموم نمیشه
0
پرستو ها همه رفتند
کبوتر ها همه رفتند
همه همشهریان بار سفر بستند
درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست
نمی دانم بهاری هست؟
نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد
همه همسایه ها رفتند
همه عاشق دلها رفتند
همه از خونه و کاشونه دل کندند
درون خونه بیگانگان جایی پیدا نیست
نمی دانم بهاری هست؟
نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد
هوای باغ پاییزم
هوای باغ پاییزم
شکفتن رفته از حالم
زدم…زدم سر بس که بر دیوار
زدم سر بس که بر دیوار
تکیده بر فقس بالم
چنان بی یاور و یارم
چنان بی یاور و یارم
چنان بیگانه با خویشم
که حتی سایه ام دیگر
نمی آید به دنبالم
عزیز من…دوست
پرستو ها همه رفتند
کبوتر ها همه رفتند
همه همشهریان بار سفر بستند
درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست
نمی دانم بهاری هست؟
نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد!
0
ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد...
شاعر: نیما یوشیج
3
ندیدی مرا در آینه هرگز
تبری افتاده بر پیشانی من
عصایی گرفته دستانم را
پُر شده آینه از پیری من
تَرک افتاده دیوار اتاق از تنهایی
خانه تاریک شد از این همه درد
بعد از تو انگشتانم شد نوازشگر سنگی
که دل ندارم بشکنم با آن آینه غمهایم را
دانم روزی بیفتم از یک جای بلند
آنزمان که ذهنم پُر شده باشد از تو
کس نباشد بگیرد ضربان دستانم را
و تو دوووووووور شده باشی از من
صدای تو پس از آن اگر نپیچد جایی
آن زمان است که بسته شود چشمم
تو نمی آییُ خاک بوسه زند لبهایم را
پس از آن سرد شود گرمای تنم
خانه خالی شود از هرچه من است
و همه فراموش کنند مرا چون تو
اگر میدانستم پایان من اینست روزی
همان لحظه بعد از رفتن تو میمردم
شعر از: مصطفی رسولی
1
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
شاعر: هوشنگ ابتهاج
1
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کله پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهیست که خواهد بشکافد کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را؟
رفتم به کوی پدر و مسن مالوف
تسکین دهم آلام دل جان به سرم را
گفتم به سر راه همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره مادر
کان گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصه رویین تنی و تیر پرانیست
از قلعه سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه مانوس که در کام
باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
چون بقعه اموات فضائی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته ست و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اپرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پس
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را؟
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک یچه همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصه سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
می خواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
یکجا همه گمشدگان یافته بودم
از جمله حبیب و رفقای دگرم را
این خنده وصلش به لب آن گریه هجران
آن یک سفرم پرسد و این یک حضرم را
این ورد شبم خواند و آن ناله شبگیر
وان زمزمه صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت چه کردی؟
در غیبت من عائله دربدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا بازدهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعائی
کز حق طلبم فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه رنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه میخواهی ازین در؟
گفتم پسرم بوی صفای پدرم را
شاعر: استاد شهریار
1
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها
شاعری محوتماشای کسی هست که نیست
درخیالم وسط شعر کسی هست که هست
شعر آبستن رویای کسی هست که نیست
کوچه درکوچه به دستان توعادت می کرد
شهری ازخاطره منهای کسی هست که نیست
مثل هرروز نشستم سرمیزی که فقط
خستگی های من وچای کسی هست که نیست
زیر باران دو نفر,کوچه،به هم خیره شدن
مرگ این خاطره ها پای کسی هست که نیست
" احسان کمال "
1
این که بـد نیست اگر، بـاز صدایت بزند
سر به آن خانه ی بی حال و هوایت بزند
آمده پشت همان در که زمانی، می رفت
حـرفی از، رهـگـذر خاطره هـایت بزند

تا بدانی که کجا بوده، چه آمد بـه سرش
تا بداند که یکی هست، اگـر منتـَظـَرش
در غریبانه ی شب، هرنفسی می گوید
که چرا ماندی و اورفته به راه سفرش

گفتی ازفاصله، او گفت که عادت باشد
عشـق در دوری معشوق، عبادت باشد
بعـد هـربار که او می گذرد، مثل نسیم
بـاد و طوفـان بـلا نیز،،، سعـادت باشد

کاش هرجا، خبر از حال پریشانش بود
دسـت تـو، در طلب عـافـیت جانش بود
و دعا، زودتر از وقت هماغـوشی درد
بازدر بستر او، سـرزده مهـمانـش بود

کاش هر جا، که تفال زده ای حالت را
خواجه ازغیب بگوید به قـسم، فالت را
ودرآن قافله که چشم ودلت همره اوست
بـسـرایـد، غــزل تـیـره ی اقـبالت را

تو همانی که اگر، قسمتی از آدم شد
گِل او تافته ای، جنس غـم و مـاتم شد
تویی آن باغ، که بعدازهوس چیدن سیب
شهرتش صحبت هرگوشه ی این عالم شد

تویی آن زخم که در خصلت ویرانی عشق
نــزنـد، دم بـه تـمـنـای پـشیـمـانی عشق
تویی آن درد، کـه در آیـنـه هـا می بـیـند
چهره ای،آن طرف صورت پنهانی عشق

مـعـنی بغـض تـو را پنـجره هـا می دانند
زیـر آوار تـرک، بـاز بـه جـا می مـانند
آمـد ایـن بـار اگـر، زمـزمـه بـاران را
ازنگاهت، به صدای قـدمش می خوانند

...............................................

#سودابه_طهماسبی........ 13 / 8 / 95